سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصه ای برساس یکی از خاطرات شهید دکتر چمران:

 

دانشجویان ترم اول سرکلاس نشسته بودند. هنوز خیلی ها، یک دیگر را نمی شناختند . استاد با روپوش پزشکی سفیدی وارد کلاس شد وهمه به احترام وی از جا برخاستند. استاد با نام خدا آغاز کرد وگفت: قرار است ما امروز در باره روش تصویر برداری از بدن با ماده حاجب سخن بگوییم. ولی قبل از این که وارد بحث اصلی شویم چون این جلسه اول جنبه آشنایی هم دارد من سؤالی دارم. از میان شما کسی هست که خود ویا نزدیکانش برای تصویر برداری از معده به بخش تصویربرداری رفته باشد؟ یکی دونفری دست بلند کردند. ولی هیچ کدام خودشان این روش تصویر برداری را آزمایش نکرده بودند. استاد از دانشجویی که نامش یوسف بود پرسید: یادت هست وقتی مادرت به بخش رفت چه خورد؟

شهیددکترچمران

یوسف گفت: بله استاد. یک لیوان ماده ای مانند گچ به او دادند یادم هست وقتی می خورد خیلی ناراحت شده بود و تا مدتی هم برای پاک کردن اثر آن از روی لب هایش مشغول بود. استاد لبخندی زد و گفت: این ماده ای که تو گفتی سولفات باریم بود حالا زحمت بکش وبرو از ایستگاه پرستاری چیزی را که من گفته ام آماده کنند بگیر وبیاور. یوسف رفت و استاد مشغول ادامه بحث شد. یوسف به همراه  خدمت کار بخش اجازه خواست تا وارد کلاس شود. دردست خدمت کار یک سینی بود با بیست عدد لیوان یک بار مصرف که یک سوم آن را از همان ماده حاجب سولفات باریم ریخته بودند. به دانشجویان تعارف کرد وآن ها هرکدام لیوانی را از سینی برداشت. درپایان استاد گفت: حالا هرکدام از شما باید این ماده را سر بکشد. سرو صدای بچه ها بالا رفت. تعدادی از خانم ها اصلأ از بوی آن هم بد شان می آمد. استاد گفت: این کار شما 2 نمره از 10 نمره کلاس عملی شماست. پسرها اغلب خوردند وخانم ها هم با اکراه این کاررا کردند ولی ناگهان دو سه نفری از خانم ها و یکی از پسرها به سرعت از اتاق خارج شدند. استاد وبقیه خنده ای کردند. استاد گفت: تا آن ها بیایند شما هم لب هایتان را پاک کنید.دستمال کاغذی هم این جاست. دانشجویانی که بیرون رفته بودند باز گشتند وکلاس به حالت عادی برگشت. استاد گفت: من از شما معذرت می خواهم که مجبور به خوردن سولفات باریم شدید اما هدفی داشتم که برای شما خواهم گفت. ولی ابتدا به یکی از خاطرات من از یک دوست شهیدم گوش کنید:  «زنگ مدرسه که خورد، بچه ها آماده رفتن به خانه شدند. مصطفی هم کاپشن خود را به تن کرد وکلاه پشمی اش را به سر گذاشت و لبه آن را تا روی گوش هایش پایین کشید. دستکشی را که مادر با عشقی وصف ناپذیر برای او بافته بود به دست کرد. بیرون که آمد ، باد سردی وزیدن گرفته بودکه  سوز آن تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد. زمستان زودتر از همیشه آغازشده بود ومادر طبیعت، لباس سفید ضخیمی را برتن زمین پوشانده بود. مردم کرسی ها را زودتر از همیشه به کار انداخته بودند و دود سفید بالای پشت بام ها حکایت از حضور گرم زندگی در خانه های پوشیده از برف  را می داد. تپه های سفید برفی کنار خانه ها وسرکوچه ها ، تفریحی جذاب وپرجنب و جوش را برای کودکانی که فارغ از جهان وغم ها وشادی هایش به بازی پرداخته بودند ، بوجود آورده بود. لباس های زمستانی قبل از آن که فرصتی برای بیرون آوردن و روی بند انداختن آن ها باشد تا بوی تند نفتالین خود را به فضای اطراف بپاشند، تن پوش مردم شده بودند  تا آن ها را از سرمای سخت زمستانی حفظ کند. مصطفی تعدادی از بچه ها را دید که کفش ها و چکمه های لاستیکی به پا کرده و کلاه برسر ودستکش به دست درحال برف بازی و ساختن آدم برفی، کودکانه قهقهه شادی سر داده و با هویجی نارنجی رنگ و دکمه کت کهنه پدربرای آن صورتی خندان می ساختند. دخترکی با شادی به سوی آنان دوید وشال قرمز رنگ زیبایی را بردوش آدم برفی انداخت تا مبادا سرما بخورد. مصطفی لبخند زیبایی زد وخدا رابرای این همه زیبایی شکر کرد. اما کمی آن سوتر، مصطفی مرد فقیری را دید که در کنج دیواری از سرما پناه گرفته بود وسعی می کرد تا خود را در با باقیمانده گرمای نور قرمز خورشید ،گرم کند. مصطفی اندکی ایستاد و اورا نگریست. از دیدن او چیزی درون مصطفی شکست. نمی   دا نست چه ولی هرچه بود ، ازشکستن آن سینه اش تنگ شد و قلبش به فشار آمد. مرد ناگهان ، نگاهی به او انداخت لب های خشکیده از سرمایش به روی مصطفی خندید و وجود مصطفی از این نور محبت، گرمایی دیگر گرفت. دوست داشت تا درپاداش محبت مرد خدمتی کند ولی آخر چه می توانست بکند ؟ یاد لقمه ای افتاد که مادر برایش آماده کرده بود. با خوشحالی دست درکیف فرو برد و آن را بیرون آورد. لقمه ای از نان وگوشت کوبیده ظهر ، که حالا روزی مرد فقیر شده بود. این بار این پیرمرد بود که از محبت مصطفی به خود، احساس گرمی و شادمانی می کرد. مصطفی راه خانه را درپیش گرفت. هوا درحال تاریک شدن بود. به خانه که رسید سلام کرد وبه اتاق رفت تا لباس هایش را عوض کند. وقتی شام آوردند مصطفی هنوز به یاد پیرمرد تهیدستی بود که بعداز ظهر دیده بود. دوست داشت می توانست کمی غذا برای او ببرد یا حتی جایی برای زندگی او فراهم کند ولی نمی دانست چگونه می تواند اورا یافته ویا کمکی به او نماید. با خود فکر کرد بهتر است حداقل مدتی مانند او سختی بکشد تا با این کار کمی با افرادی مانند او همدردی کرده باشد. مگر نه این که حضرت علی (ع) مانند ضعیف ترین افراد جامعه خود زندگی می کرد؟ پس درحالی که هنوز چندلقمه بیشتر نخورده بود از سر سفره شام بلند شد وبه مادر گفت: دست شما دردنکند. مادر پرسید: مگر بیرون از خانه چیزی خورده بودی ؟ خیلی زود دست از شام کشیدی. مصطفی گفت: نه مادر جان فقط میل نداشتم. او راست می گفت آخر هر بار که می خواست لقمه ای در دهان بگذارد، یادآوری چهره درد کشیده پیر مرد در مقابل چشمانش اشتها را از او می گرفت. سر درس هایش رفت. همان طور که درس می خواند ، با خود گفت: اصلأ از امروز به زیرزمین می روم و آن جا می خوابم. صبر کرد تا همه بخوابند. آن وقت به آرامی از جا برخاست وکتابش را هم برداشت تا به زیر زمین برود. چادر سیاه شب تمام آسمان را پوشانده بود. سوز سرمای برفی که همه انتظارش را می کشیدند چنان به استخوان نفوذ می کرد که گویا هزاران سوزن از پوست می گذرند تا به استخوان  آدم برسند. به سرعت پله ها را دوید و در زیر زمین را گشود تا وارد آن شود دست را که از دستگیره درب بر می داشت به سختی از آن جدا شدمانند این بود که دستگیره درب نمی خواست دستش را رها کند وتازه داشت از گرما ولطافت بچه گانه دست مصطفی لذت می برد. مصطفی وارد زیر زمین شد و پتو و متکایی را که با خود آورده بود روی زیلوی  کهنه ورنگ و رو رفته ای که کف زیر زمین پهن شده بود رها ساخت. پس از مرتب کردن آن ها روی پتو نشست ومشغول خواندن کتاب شد. کم کم ازگرمای بدنش که از بالا با خود سوغات آورده بود، کاسته شد. سرما به آرامی کلافه اش می کرد. از لای درب کهنه رنگ ورفته زیر زمین سوز می آمد. دست وپای خودرا جمع کرد. بعداز مدتی پتورا به دور خود پیچید وکتابش رابست. می خواست بخوابد. فکر می کرد اگر بخوابد سرما را کمتر حس می کند. با خود گفت: کاش کبریتی آورده بودم تا چراغ خوراک پزی والور را روشن کنم. ولی از کجا معلوم که پیرمرد فقیری که با من دوست شده است چراغ والور داشته باشد. چشم هایش سنگین شده بود. پوست صورتش یخ زده بود واحساس می کرد از شدت سرما پوست صورتش جمع شده است.خودرا بیشتر مچاله کرد.وکاملأ در پتو فرو رفت. صدای مؤذن از گلدسته های مسجد به گوش می رسید.  و صدای خروس لاری همسایه به خفتگان می گفت: برخیزید ای بندگان خدا که زمان راز ونیاز است . حی علی خیر العمل. مادر از جا برخاست . به اتاق مجاور رفت  که دید ، از مصطفی خبری نیست. اول نگران شد ولی بعد با خود گفت: حتمأ زودتر بلند شده است و به حیاط رفته تا وضو بگیرد. وارد حیاط که شد دید چراغ دستشویی خاموش است. دمپایی اش را به پا کرد وبه طرف دستشویی که در گوشه حیاط وسمت راست درب ورودی قرار داشت، رفت. اول تقه ای به درب زد ولی وقتی صدایی نشنید آن را گشود.  مصطفی آن جا نبود . خواست با صدایی بلند پدر مصطفی را صدا بزند که ناگهان متوجه چراغی شد که در زیر زمین سوسو می زد. خدایا یعنی این مصطفی است؟ آخه این بچه توی این سرما در زیرزمین چه می کند. با عجله خودرا به زیرزمین رساند مصطفی را صدازد پتو را که از صورت او برداشت ترسید. با اضطراب گفت: یا امام حسین(ع) خودت کمک کن. رنگ مصطفی پریده بود. مادر با تندی اورا تکان داد و بیدار کرد ولی سرما نایی برای او نگذاشته بود. وقتی با هزار زحمت سر پا شد، مادر از شدت حرص و ناراحتی یک پس گردنی به او زد و با ناراحتی گفت: فعلأ این را داشته باش تا بعد حسابی به خدمتت برسم.ذلیل مرده تو این جا چه کار می کنی؟ بعد اورا کمک کرد تا بالا برود. خواست اورا بخواباند ولی مصطفی گفت: می خواهم نمازم را بخوانم. نمازش را که خواند خوابید. حاجی که برای نماز از جا برخاسته بود، لحافی روی اوکشید تا گرم شود. یک هفته بیمار بود دکتر بالای سرش آوردند گفت: سینه پهلو کرده است. مادر مرتب برای او سوپ وآش رشته وبز باش می پخت تا خوب شد. وقتی پدر از نیت مصطفی خبر دار شد به او گفت: پسرم این که ما به فکر فقرا وتهیدستان باشیم کار پسندیده ای است ولی برای این که درد آن ها بفهمیم لازم نیست تا جان خودرا به خطر بیاندازیم و موجب آزار دیگران شویم. من می دانم که تو می خواستی درد آن ها را بفهمی ولی با این کار خودت هم مارا ترساندی و هم خودت را به خطر انداختی. مصطفی از پدر عذر خواهی کرد ولی ته دلش از کاری که کرده بود راضی بود آخر او می گفت: چگونه می توانیم کنار پنجره ، دراتاقی گرم بایستیم و بارش برف را تماشا کنیم و به یاد بی سر پناهانی باشیم که گوشه ای از شهر ما زیر برف می لرزند وجایی برای پناه بردن به آن نمی یابند.» سخن استاد که به این جا رسید گفت: حتمأ تا حالا به منظور من پی برده اید. شما همه تا مدتی دیگر برای کارآموزی به بخش می روید امروز که شما این دارو را که فقط یک سوم لیوان یک بار مصرف بود با این سختی و به اجبار به دست آوردن 2نمره عملی نوشیدید فردا در مقابل بیماری که ناچار به خوردن دو لیوان بزرگ آن هم غلیظ تر از این که شما خوردید، خواهد بود برخورد تندی نخواهید داشت. ساعت کلاس تمام شده بود .استاد با گفتن جمله موفق باشید از کلاس خارج شد. درحالی که در میان اعتراض بعضی از دانشجویان ، تعدادی دیگر هنوز برجای خود نشسته بودند و به حرف های استاد فکر می کردندو به کاری که مصطفی در کودکی کرده بود.