آنچه تقدیم شما می شود آخرین قصه ای است که برای نوجوانان نوشته ام وبه مناسبت روزدانشجو به نوجوانان وجوانان عزیز تقدیم می کنم .این قصه راخانم سمیه  پورعبدالله نوشته است نوجوان مستعدی که آینده داستانی خوبی داردومن آن را بازنویسی کرده ام.حالا اولین قسمت آن را باهم می خوانیم: 

                                                      

زهرا                               سمیه پورعبدالله

     پیرزن در یک روز آفتابی و گرم اردیبهشت که تنه به تنه روزهای گرم تابستان می زد، عصا زنان در حاشیه خیابان راه می رفت .

 

 زانوان نحیف او در هرگام همانند بیدی کهنسال می لرزیدند و دست ضعیف وی گویی از حمل سبدی که همراه داشت ناتوان می نمود . پیرزن با هر نفسی که می کشید مقداری از دود اگزوز و پودر لاستیک اتومبیل های عبوری را به درون ریه خود می فرستاد و سپس با تک سرفه ای خشک ، آن را بیرون می داد .  به چهارراه گلوبندک که رسید نگاهی به مغازه های اطراف انداخت . با دیدن مغازه آب میوه فروشی با خود گفت :

      یادش بخیر، همین دکان بود ؛ آن وقت ها اینجا یک قهوه خانه بود.  آری ، این جا پاتوق پدر و دوستانش بود و پیرزن با خود می اندیشید چه روزها که در عالم کودکی به این جا می آمدم تا قصه ها را از رادیو بشنوم.        غروب ها کارگران فصلی هم شهری در این جا دورهم جمع می شدند . یادش بخیر، کربلایی حیدرقهوه چی به زبان زیبای آذری به آن ها خوش آمد می گفت و بعد صادق شاگرد قهوه چی چند طبقه چای را که با مهارت خاصی در دست خود گرفته بود به طرف تخت می آورد و بین آنها پخش می کرد.

      پیرزن غرق در سیر و سیاحت گذشته خود بود که مینی بوسی از کنار او گذشت و دود غلیظ آن سرفه های ممتد پیرزن را به دنبال داشت . پیرزن انگار تمام توان خود را یک باره از دست داده باشد ، ناتوان خود را به دیوار رساند و سبد را بروی زمین گذاشت و به دیوارتکیه زد ؛ چند نفس عمیق کشید . چشم هایش را که باز کرد  دو دختر نوجوان و زیبا را در مقابل خود دید که به او سلام میکردند . دختری که قد بلند تری داشت گفت :

      مادر جون می خواهی کمکت کنیم ؟

 پیرزن در حالی که هنوز سرفه می کردپاسخ داد :

     نه دخترهای خوبم ، خیلی از شما ممنونم . من سال هاست توی این شهر شلوغ زندگی می کنم قدیم ها این جوری نبود خوب دیگه زمونه است .