بربال سخن
من گیاهی به نماز
نگاهی نو به شعر «وچه تنها»ازسهراب سپهری
ف.پیرمانی 1386
ای درخوراوج،آوازتودرکوه سحر،وگیاهی به نماز
من گیاهی به نماز
پای درقعر نیازودرونم پرآز،
از زمین روئیدم ،به تمنای فراز
سربه زیرودل پرازخواهش تن،وچه شرمنده شداز خواهش من
باریزش اشک وآمیزش آن، باخاک تن خاکی خود،گِل کردم،
تاکه سازم پلی ازخودتاصخره ی دوست
من غم هجر تورا،ازازل تاامروز،درنهانخانه دل داشته ام
وبه تو محتاجم ،چونکه من انسانم
باسفالینه ی تاریک وجود
وهمه نورم ،راازتودارم،ای نفخه ی نور
وتراویدن رازازلی
که همان بارامانت به من است،
ازازل تابه ابد، پرسشی دارم ودریافتن اش، کار من است
من به سجده سر به سنگ،درهوایی خنک ازخلوت دوست
باروانی که پرازریزش اوست،بازهم درخوابم
وخوابم چه سبک،ابرنیایش چه بلند،دورازمنبردامنه صخره سنگ
وچه زیبا،بوته زیست نزدیک من است،وجه تنها من
وسرانگشتم درچشمه ی باد،این هم سهم من استدرساختن توفان ها
وکبوترهای سینه من،برلب آب پی رفع عطش،
عطش خواستن وخواسته ها،همه آماده پرواز به هرسوهستند
زندگی سادگی است،هم خنده ی موج،هم مرگ زنبوری درسبزچمن،
چه شکوهی دارد،هرلحظه هرآن ،سربه سویی دارد
من از توپرم،کاج هم ازتوپراست
ترس من هم حتی ،آن هم ازتوپراست
ای روزنه ی باغ هماهنگی کاج ومن وترس
ای کاج ،سبزینه نمادجاودانه،من درسفر عشق به راه ابدیت رهروانه
هردم ،هنگام من است ،ای دربه فراز ،
اومرامی خواند ،درراز ونیاز،خاموش پیام