سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رفوزه (مرحوم حاج اسماعیل بابایی ؛ پدرشهید)

بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می‌گذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم:
ـ پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت کجاست؟
گفت:ـ در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم:
ـ پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق‌هایت را با آن بنویسی ‌، ممکن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

فخر فروشی ( راوی : مادر شهید)

من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم«برترینِ» آنها بود. او خیلی مهربان و کم توقّع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود؛ اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد.
او می گفت: «اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید و چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید.» به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می داد. او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم، می گفت: «همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است.» و وقتی که لباسهایش چرک می شد، بی آنکه کسی بداند، خودش می شست و به تن می‌کرد. عباس هیچ گاه کفش مناسبی نمی پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می کرد. عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره می شود و آنقدر آن را می پوشید تا کف‌نما می شد.
به خاطر می آورم روزی نام او را در لیست دانش آموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس، که ناظم همان مدرسه بود، از این مسأله خیلی ناراحت شد و به منزل ما آمد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا آبروی خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متأثر شدم. کمد لباسهای عباس را به او نشان دادم و گفتم:
ـ نگاه کن. ببین ما برایش همه چیز خریده ایم؛ اما خودش از آنها استفاده نمی کند. وقتی هم از او می‌پرسم که چرا لباس نو نمی پوشی؟ می گوید: «در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. من نمی خواهم با پوشیدن این لباسها به آنان فخر فروشی کنم.»

نظافت مدرسه (راوی : اقدس بابایی؛ خواهرشهید)

پس از شهادت عباس، خانمی گریان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرایی که ما تا آن روز از آن بی خبر بودیم پرده برداشت. این خانم که خود را «سیمیاری» معرفی می کرد، گفت:ـ « در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می برد؛ ‌به همین خاطر آنگونه که باید، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم بتنهایی قادر به نظافت مدرسه و کارهای منزل نبودم. این مسأله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدیر قرار گیرد.
با این حال هر بار به کم کاری خود اعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت اختیار می کرد. ما از این موضوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کند و ما را از تنها، اتاق شش متری، که تمام دارایی و اثاثیه‌هایمان در آن خلاصه می‌شد اخراج کند، سخت نگران بودیم؛ تا اینکه یک روز صبح، هنگام بیدار شدن از خواب ‌، حیاط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب دیدم.
تعجب کردم، بی درنگ قضیه را از همسرم جویا شدم. او نیز اظهار بی اطلاعی کرد. باورم نمی شد. با خود گفتم، شاید همسرم از غفلت من استفاده کرده و صبح زود از خواب بیدار شده و پس از انجام نظافت خوابیده است. حالا هم می خواهد من از کار او آگاه نشوم. از طرف دیگر مطمئن بودم که او با آن کمردرد توانایی انجام چنین کاری را ندارد. به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم؛ اما واقعیت این بود که او نظافت را انجام نداده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پی‌گیری کنم و خود نیز، با آنکه به شدت از کمردرد رنج می برد، تماشاگر اوضاع بود. آن روز هر چه بیشتر اندیشیدیم کمتر به نتیجه مثبت رسیدیم؛ به همین خاطر تا دیر وقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مسأله را بیابیم.
اما آن روز صبح، چون تا پاسی از شب را بیدار مانده بودیم، خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم، مدرسه، نما و چهره دیگری به خود گرفته بود. همه چیز خوب و حساب شده بود؛ به همین خاطر مدیر از شوهرم ابراز رضایت می کرد. غافل از اینکه ما از همه چیز بی خبر بودیم. به هر حال بر آن شدیم که تا هر طور شده از ماجرا سر در آوریم و تمام طول روز در این فکر بودیم که فردا صبح چگونه به هنگام نظافت، آن شخص ناشناس را غافلگیر کنیم.
روز بعد، وقتی که هوا گرگ و میش بود، در حالی که چشمانمان از انتظار و بی خوابی می سوخت، ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد. به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جاروب و خاک انداز مشغول نظافت حیاط شد. جلوتر رفتم. خیلی آشنا به نظر می رسید. لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار می نمود. وقتی متوجه حضور من شد، خجالت کشید. سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم؛ گفت:
ـ عباس بابایی.
در حالی که بغض گلویم را بسته بود و گریه امانم نمی داد، ضمن تشکر از کاری که کرده بود، از او خواستم تا دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از این کار آگاه شوند و از اینکه فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه می پردازد، او را سرزنش کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، پاسخ داد:ـ من که به شما کمک می‌کنم، خدا هم در خواندن درسهایم به من کمک خواهد کرد.
لبخندی حاکی از حجب و آرامش بر گونه‌هایش نشسته بود. چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد:
ـ اگر شما به پدر و مادرم نگویید، آنها از کجا خواهند فهمید؟
ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و آن روز هم مثل روزهای دیگر گذشت.»

چون تو چشم او را کور کرده‌ای (خواهر شهید بابایی )

عباس فرزند سوم خانواده بود و من حدود سه سال از او بزرگتر بودم. او علاقه زیادی به من داشت و من هم به او عشق می ورزیدم. از آنجایی که مادرم مرا مدیر خانه کرده بود، من هر چیزی را که عباس می‌خواست در اختیارش می گذاشتم و البته این بدان معنا نبود که نسبت به برادرهای دیگرم بی اعتنا باشم؛ بلکه در همان دوران کودکی ویژگی های فردی عباس مرا تحت تأثیر قرار داده بود. همیشه می دیدم که او به نفع دیگران از حق خود چشم می پوشد؛ از این رو اگر عباس چیزی می خواست و به من می‌گفت، بدون اینکه از مادرم اجازه بگیرم، سعی می کردم تا برایش تهیه کنم و پس از اینکه خواسته اش را برآورده می کردم، موضوع را با مادرم در میان می گذاشتم.
روزها گذشت و عباس بزرگتر شد؛ تا سرانجام پا به مدرسه گذاشت و در حالی که به گفته همکلاسی ها و معلمانش، در دوران تحصیل یکی از شاگردان خوب و باهوش کلاس بود،‌ به بازیهای فوتبال و والیبال علاقه فراوانی داشت و بیشتر در کوچه با دوستانش بازی می کرد.
به خاطر می آورم، زمانی که عباس در کلاس سوم ابتدایی بود. روزی همراه با دوستانش در کوچه سرگرم «الک دولک» بازی بود و من هم در حال عبور از کوچه به بازی آنها نگاه می کردم. باید بگویم شکل این بازی بدین ترتیب است که چوب کوتاهی را در روی زمین می گذراند و با چوب بلندتری آن را به هوا پرتاب می کنند و سایر بازیکنان باید آن چوب را در هوا بگیرند.
وقتی که یکی از بچه ها چوب را زد، ناگهان چوب به چشم من خورد و چشمم ورم کرد و کبود شد. در حالی که من از درد به خود می پیچیدم، مرا به بیمارستان بردند. شنیدم، عباس که از این مسأله به شدت متأثر شده بود و از طرفی بی تابی مرا می دید، جلو در بیمارستان گریبان دوستش را، که چوب به چشم من زده بود گرفته و با فریاد گفته است:ـ اگر خواهرم کور شده باشد، تو باید او را بگیری، چون تو چشم او را کور کرده‌ای.
البته پس از معاینه پزشکان، معلوم شد که بحمدالله چشمم صدمه ای ندیده است.به دنبال ما می دوید و از ما پوزش می خواست.

تلویزیون رنگی (خواهر شهید : خانم اقدس بابایی )

شهید بابایی در منزل یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید داشت . دکتر روحانی ، جانشین فرمانده قرارگاه خاتم الانبیا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از این موضوع آگاه بود . ایشان به منظور ارج نهادن به زحمات سرهنگ بابایی در زمانی که ایشان در خانه نبودند ، یک دستگاه تلویزیون رنگی به منزلشان می فرستد . فرزندان بابایی با دیدن تلویزیون رنگی خوشحال می شوند ، ولی همسر ایشان علی رغم اصرار بچه ها از باز کردن کارتن تلویزیون خودداری می کند . چند روز از این ماجرا می گذرد و شهید بابایی از مأموریت بازمی گردد . بچه ها با ورود پدر خبر خوش رسیدن تلویزیون رنگی را به او می دهند و ایشان ماجرا را از همسرش جویا می شود.
شهید بابایی از این که خانمش بدون اجازه او تلویزیون را قبول کرده ناراحت می شود . چون بچه ها منتظر بودند تا پدر از راه برسد و اجازه باز کردن کارتن تلویزیون رنگی را بدهد ، شهید بابایی با شگرد خاصی ، سر بچه ها را گرم می کند و در اوج بازی و خوشحالی ،‌از آنها می پرسد :
بچه ها بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیون رنگی را ؟
بچه ها دسته جمعی می گویند :
بابا را .
سپس شهید بابایی به آنها می گوید :
فرزندانم ! در این شرایط ، خانواده هایی هستند که پدرانشان را از دست داده اند و تلویزیون هم ندارند . چون خداوند به شما نعمت پدر را داده ، پس بهتر است این تلویزیون را به بچه هایی بدهیم که پدر ندارند.

شکار مشتری (راوی : جواد بابایی ؛ برادر شهید)

پدرم، مرحوم حاج اسماعیل بابایی، سالها در سازمان بهداری قزوین کار می کردند و در ضمن کارشان، تزریقات هم انجام می دادند. من هم از دوران نوجوانی با معرفی پدرم، در داروخانه ای مشغول به کار شدم و برای رفاه حال همسایگانمان، مکانی را در منزل جهت تزریقات اختصاص دادم. در آن زمان اُجرت تزریقات پنج ریال بود و چنانچه بر بستر بیمار حاضر می شدیم مزدمان ده ریال می شد. عباس، که سه سال از من کوچکتر بود، همیشه به من می گفت: «دادشی آمپول زدن را یادم بده.»
سرانجام با علاقه و پشتکاری که داشت این حرفه را بخوبی فرا گرفت.
روزی متوجه شدم که در حد قابل توجهی از تعداد مشتریانمان کاسته شده است. علت را از عباس جویا شدم. او چیزی نگفت. روزها گذشت و من همچنان در جست و جوی پاسخ بودم؛ تا اینکه یک روز دیدم عباس پنهانی وسایل تزریقات را برداشت؛ دوچرخه‌اش را سوار شد و از خانه بیرون رفت. کنجکاو شدم و او را تعقیب کردم. کوچه به کوچه به دنبال رفتم؛ تا سرانجام دوچرخه‌اش را، چند کوچه آن طرف تر، در جلو یک خانه پیدا کردم. خانه محقّر و کوچکی بود صاحبش را می شناختم. مردی فقیر با چند سر عایله در آن خانه زندگی می کرد.
چند دقیقه ای جلو در خانه منتظر ماندم. در باز شد و عباس بیرون آمد. او از این که مرا در آنجا می دید سخت شگفت زده شده بود. پرسیدم:
ـ اینجا چه می کنی؟!
در حالی که سرش را به علامت شرمندگی پایین انداخته بود، گفت:
ـ رفته بودم آمپول بزنم.
لبخندی زدم و گفتم:ـ پس معلوم شد که در طول این مدت تو مشتری های مرا شکار می کردی!
عباس مظلومانه گفت:ـ داداشی! من آمپول می زنم، اما پول نمی گیرم.
در این گیرودار بود که مردِ بیمار مستمند از خانه بیرون آمد و به تصور اینکه عباس شاگرد من است و من قصدِ تنبیه او را دارم، در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود. روی به من کرد و گفت:ـ آقا! او را ببخشید؛ این بچه راست می گوید. از او بگذرید.
با دیدن این صحنه از آن همه گذشت و فداکاری عباس، که آن را در وجود خود نمی دیدم، شرمنده شدم. عباس در گوشه ای ایستاده و مظلومانه سرش را پایین انداخته بود. دست در گردنش انداختن و او را بوسیدم. سپس هر دو به طرف خانه حرکت کردیم.

مرد زندگی است (راوی : خانم زهرا بابایی ؛ خواهر شهید)

پانزده ساله بودم، که عباس پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد. گرچه در ابتدا تمایلی به ازدواج نداشتم؛ ولی عباس پیوسته مرا تشویق می کرد و می گفت:« من این آقا را می شناسم. مرد با تقوا و بافضیلتی است. مرد زندگی است.» با آن تعریف هایی که عباس کرد قانع شدم و تن به ازدواج دادم.
در روزهای اول زندگی، از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتیم؛ به همین خاطر زندگی در شهر قزوین برایمان مشکل بود و ناگزیر به یکی از روستاهای اطراف قزوین مهاجرت کردیم. عباس از اینکه می دید پس از ازدواج، من به روستایی دوردست رفته ام و از جمع خانواده دور افتاده‌ام، احساس گناه می کرد؛ از این رو با توجه به اینکه دانش آموز بود و درآمدی هم نداشت. در بعد از ظهرها و روزهای تعطیل کارگری می کرد و با مزدی که عایدش می شد هر هفته سوغات و وسایل زندگی می خرید و برای من می آورد.
این کار عباس ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوباره به قزوین برگشتیم. در آن روزها، تحصیلات عباس هم به پایان رسیده و به استخدام نیروی هوایی درآمده بود، از آن پس او ، هر ماه، درصدی از حقوقش را با اصرار به من می داد؛ تا سرانجام به لطف خدا زندگی مان سامان گرفت و عباس از اینکه زندگی ما را خوب می دید، همیشه خدا را شکر می کرد.

عظمت و قدرت خداوند (راوی : خانم اقدس بابایی)

پدرم، مرحوم حاج اسماعیل بابایی، باغ کوچک انگوری در شهرستان قزوین داشت. یک روز جهت برداشت محصول باغ، همراه خانواده به باغ رفته بودیم. عباس که در آن روزها نوجوانی بیش نبود، با مشاهده خوشه انگور که بر روی ساقه یکی از تاکها خودنمایی می کرد، از پدرم خواست تا لحظه ای خوشه انگور را از ساقه اش جدا نکند. در حالی که همه از خواسته او شگفت زده شده بودیم، بی درنگ رفت، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. پس از لحظه ای به آرامی آن خوشه را چید و در سبد گذاشت. او به هنگام جدا کردن انگور از ساقه اش به ما گفت:
ـ نگاه کنید! خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانه های انگور را در کنار هم قرار داده است! بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر می رسد در فصل بهار چهره‌ای سبز و شاداب به خود می گیرد و میوه آن به این زیبایی رنگ آمیزی می شود. اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بی همتا پی برد.
این عادت عباس بود که هنگام خوردن انواع میوه ها آنها را به دقت نگاه می کرد و برای این کارش توجیه زیبایی داشت. او می گفت:
ـ ببینید؛ میوه ها انواع گوناگونی دارند؛ ترش، شیرین، تلخ و هر یک خاصیت هایی برای انسان دارند که هنوز بشر از درک همه آنها ناتوان است. پس ما باید بر روی نعمتهای الهی به طور عمیق فکر کنیم و از آنها سطحی نگذریم.

لحظه ای غرور (راوی : خانم اقدس بابایی)

هر سال پدرم، حاج اسماعیل بابایی، با برگزاری مراسم تعزیه خوانی در روزهای محرم، یاد و خاطره اباعبدالله الحسین ـ علیه السلام ـ و یاوران آن حضرت را زنده نگاه می داشت. آن روزها عباس به خاطر ایفای نقش و شرکت در مراسم تعزیه در هر جای ایران بود،‌ در شبهای بیست و یکم ماه مبارک رمضان و دو روز تاسوعا و عاشورا خود را به قزوین می رساند. او از دوران کودکی، به فراخور حال، در نقشهای گوناگونی ظاهر می شد.
به خاطر دارم، یک سال که عباس جوان رشیدی بود، به او نقش یکی از امیران عرب داده شد. مراسم تعزیه در یکی از میدانهای شهرستان قزوین برگزار می شد. همه بازیگران آماده اجرای تعزیه بودند. طبل و شیپور نواخته شد. جمعیت انبوهی برای تماشای تعزیه در اطراف میدان نشسته بودند. زمانی کوتاه از شروع تعزیه نگذشته بود که نوبت به عباس رسید. او در حالی که به جهت ضرورت نقشش لباس فاخری به تن کرده بود، «کلاهخود» ی بر سر داشت و سوار بر اسب بود، به صحنه وارد شد. پس از اینکه به دور میدان گشتی زد و فریاد «هَلْ مِنْ مُبارِزْ» برآورد، ناگهان از اسب فرود آمد، لگام اسب را به دست گرفت و در حالی که پیاده به دور میدان حرکت می کرد، به خواندن تعزیه ادامه داد. تماشاگران از حرکت عباس شگفت زده شده بودند. شخصی که در نقش حریف عباس بازی می کرد و بر اسب سوار بود. با اشاره از پدرم پرسید که قضیه از چه قرار است. مرحوم پدرم که تعزیه گردان بود، فوری خود را به عباس رساند و به آرامی چیزی به او گفت. بعدها شنیدم که پدرم از او می پرسد چرا از اسب پیاده شده و مراسم تعزیه را از شتاب و حرکت انداخته است. عباس در پاسخ می گوید:
ـ برای لحظه ای غرور مرا گرفت و نمی توانستم تعزیه بخوانم. این نقش را از من بگیر و به کس دیگری بده. پدر می گوید:
ـ ولی تو نقش بازی نمی کنی.
اما او نمی پذیرد. از آن پس عباس به اصرار خودش، همیشه ایفاگر نقش هایی بود که از همه آسیب پذیرتر بودند. او به هنگام اجرای تعزیه، با پای برهنه و بدون جوراب در صحنه حاضر می شد و زار زار می‌گریست و این حرکت او تماشاچیان را به شدت تحت تأثیر قرار می داد.

پیرمرد (راوی : شعبان حکمت ؛ دایی و پدر خانم شهید بابایی)

در سال 1342 به عنوان راهنمای سپاه دانش در یکی از روستاهای اطراف قزوین خدمت می کردم. به خاطر بد بودن راه، هر روز مجبور بودم مسافتی را با موتور طی کنم. عباس آن وقتها در کلاس اول دبیرستان درس می خواند و از آنجایی که علاقه زیادی به روستا و منظره های زیبای طبیعت داشت، یک روز هنگام رفتن به روستا، با اصرار از من خواست تا او را نیز با خود ببرم؛ من هم پذیرفتم. سوار بر موتور شدیم و به راه افتادیم.
در حالی که نسیم سردی می وزید به چند کیلومتری روستای مورد نظر رسیدیم. پیرمردی با پای پیاده به سمت روستا در حال حرکت بود. عباس از من خواست تا بایستم. لحظه ای با خود فکر کردم تا شاید حادثه‌ای رخ داده؛ از این رو خیلی فوری توقّف کردم. عباس پیاده شد و گفت:
ـ دایی جان! این پیرمرد خسته شده. شما او را سوار کنید. من خودم پیاده می آیم.
چون جاده سربالایی بود و موتور هم بیش از دو نفر ظرفیت داشت، امکان سوار شدن عباس نبود. اتومبیل هم در آن جاده رفت و آمد نمی کرد و من مانده بودم که عباس را چگونه تنها در جاده رها کنم. به عباس گفتم:
ـ آهسته به دنبال ما بیا! من پیرمرد را به مقصد می رسانم و بر می گردم.
پیرمرد را سوار بر موتور کردم و در حالی که نگران عباس بودم، به سرعت برگشتم تا او را بیاورم؛ ولی او برای اینکه به من زحمت بازگشت ندهد، آنقدر دویده بود که به نزدیکی های روستا رسیده بود.