مادرش هم که وضو گرفته بود وارد اتاق شد.صادق
به او سلام کرد ورفت تا صورتش رابشوید.بعداز
خورن صبحانه صادق به پدرش گفت:می خواهم
برای تمرین درس ریاضی به خانه ی سعید بروم.
پدرش گفت: من هم آن طرف هاکار دارم خودم با
موتور می برمت.
مادرش گفت: صادق جان حتماً کتت رابپوش هوا
سرداست صادق کت رنگ و رو رفته اش راپوشید
وبادستمال کفش هایش را پاک کردو همراه پدر
رفت.وقتی به خانه ی سعید رسید ازموتور پدرش
پیاده شدودرب آن هارا زد.سعیدبا خوشحالی درب
خانه راباز کرد ودوتایی به سمت اتاق سعید دویدند.
مدّتی به حلّ مسئله ی ریاضی پرداختند. بعد ازآنکه
بی بی برای آن ها چای،شیرینی ومیوه آورد سعید
گفت:بیابه حیاط برویم و بازی کنیم.
صادق با خوشحالی قبول کردومدّتی در حیاط بازی
کردند.موقع شستن دستها سعیدساعتش راکنار حوض
گذاشت.
صادق گفت:من دیگر باید بروم.چون مادرم گفته بایدقبل
از ناهار برگردی.بعد ازسعید خداحافظی کرد ورفت.
صبح روزبعد وقتی سعید از خواب بیدار شدهرچه گشت
نتوانست ساعتش را پیدا کند.ناگهان به یاد آورد که
دیروز ساعتش را کنار حوض جاگذاشته است.او دوان
دوان به سمت حیاط رفت ولی آن راپیدانکرد.با
ناراحتی به اتاق برگشت وگفت:مامان ساعتم نیست.
مادرگفت:حتماً جایی گذاشته ای وفراموش کرده ای کجاست.
سعید گفت:دیروز که با صادق بازی می کردم آن راکنار حوض
گذاشتم ولی الان نیست.مادر سعید بی بی خانم راصدا کرد و
ازاو پرسید.ولی بی بی خانم هم از ساعت خبری نداشت.
سعید باناراحتی کیفش رابرداشت تابه مدرسه برود.او درراه
به یادآورد که دیروز صادق خیلی ازساعت اوتعریف
می کردوباخودش گفت:یعنی صادق....؟
وقتی به حیاط مدرسه رسیدصادق رادیدکه باشادی کودکانه ی
خودبه طرف او می آید. صادق باخوشحالی به اوسلام کرد.
ولی سعیدبه سردی جواب او را داد.صادق به دنبال اورفت و
گفت:سعیدچه شده چرا ناراحتی؟
سعیدگفت: یعنی تو نمی دانی؟
صادق گفت: نه مگرچه شده؟
سعیدگفت: ازدیروزکه تو خانه ی مابودی ساعتم گم شده.
صادق پرسید:خوب منظورت چیست؟
سعیدگفت :منظورم رانمی فهمی حتماً توآن رابرداشته ای.
صادق باناراحتی یقه ی پیراهن سعید راگرفت وگفت:حیف که
دوستم هستی وگرنه می دانستم باتوچه کار کنم.
بعدباناراحتی سعیدرا رها کردوبه کلاس رفت.آن روز دوهم
کلاسی ناراحت وعصبانی بودندولی گاهی زیر چشمی به هم
نگاه میکردند.زنگ خوردوسعید به خانه رفت.اواز برخوردی که
باصادق کرده بودناراحت بودوآرزو می کردوقتی به خانه می
رسد ساعتش پیدا شده باشد.وقتی بی بی دررا به روی
سعید باز کرد،سعیددیدجوجه کلاغی که بالای درخت آن ها
لانه دارد،برروی زمین افتاده وجیک جیک می کند.اوزودنردبان را
آورد تاجوجه کلاغ را در لانه اش بگذارد. ناگهان دیدساعتش در
لانه ی کلاغ می درخشد.او به یاد آوردکه پدرش می گفت:کلاغ
هاازفلزاتی که می درخشند خیلی خوششان می آیدوآن رابه
لانه ی خود می برند.
سعیدساعتش رابرداشت وازنردبان پایین آمد؛ندایی دردرون او
می گفت:هنگامی مومن برادر دینی خودرا مـتّهم کند،ایمان
دردل اوذوب می شودهمان گونه که نمک درآب ذوب می شود.