عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟    

بسم الله راگفته ونگفته شروع کردم به خوردن .حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد .هنوز قاشق اول رانخورده ،رو کرد به عبادیان و پرسید «عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟»ـ همینو .

ـ واقعآ ؟ جون حاجی ؟نگاهش را دزدید وگفت «تن رو فردا ظهر میدیم.»

حاجی قاشق را برگرداند.غذا توی گلوم گیر کرد.

ـحاجی جون، به خدا فردا ظهر به شون می دیم .حاجی همین طور که کنار می کشید گفت«به خدا منم فردا ظهر می خورم.»    

من کیلومتری می‌خوابم  

تا دو سه‌ی نصفه شب هی وضو می‌گرفت و می‌آمد سراغ نقشه‌ها و به دقت وارسیشان می‌کرد. یک‌وقت می‌دیدی همان‌جا روی نقشه‌ها افتاده و خوابش برده.خودش می‌گفت «من کیلومتری می‌خوابم.» واقعاً همین‌طور بود. فقط وقتی راحت می‌خوابید که توی جاده با ماشین می‌رفتیم.عملیات خیبر،‌ وقتی کار ضروری داشتند،‌ رو دست نگهش می‌داشتند. تا رهاش می‌کردند،‌بی‌هوش می‌شد. این‌قدر بی‌خوابی کشیده بود.

بابایی،‌اگه پسر خوبی باشی،‌ امشب به دنیا می‌آی. وگرنه،‌ من همه‌ش توی منطقه نگرانم.تا این را گفت،‌ حالم بد شد.

دکمه‌های لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایه‌ها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیش‌تر از من بی‌تابی می‌کرد.مصطفی که به دنیا آمد،‌ شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم.

از اتاق آمد بیرون. آن‌قدر گریه کرده بود که توی چشم‌هاش خون افتاده بود. کنارم نشست و گفت «امشب خدا منو شرمنده کرد. وقتی حج رفته بودم،‌ توی خونه‌ی خدا چندتا آرزو کردم. یکی این‌که در کشوری که نفَس امام نیست نباشم؛ حتی برای یک لحظه. بعد از خدا تو رو خواستم و دو تا پسر. برای همین، هر دوبار می‌دونستم بچه‌مون چیه. مطمئن بودم خدا روی منو زمین نمی‌اندازه. بعدش خواستم نه اسیر شم، نه جانباز؛ فقط وقتی از اولیاءالله شدم، درجا شهید شم.»