روی کار آمدن خلیف? اوّل

امام علیه السلام: ای برادر یهود، رسول خدا صلی اله علیه وآله و سلم آن هنگام که هنوز در قید حیات بودند، ریاست امت خود را به من واگذاشتند. و از تمام حاضران پیمان گرفتند که همواره به دستورهای من گوش فرا دهند و فرمان های مرا گردن نهند. سپس امر کردند این مطلب را حاضران به سایر افراد برسانند. من هم تا زمانی که در حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودم، اوامر ایشان را به دیگران می رساندم و آنگاه که به سفر می رفتم، فرماند? افرادی بودم که در رکاب من می آمدند. در آن مدت هرگز به خاطرم نگذشت که در دوران حیات پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم  و نیز پس از شهادت ایشان، کسی یارای مخالفت در کوچکترین کاری را با من داشته باشد. با این حال رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم  همان طور که در بستر بیماری بودند، دستور دادند سپاهی در رکاب اُسامه بن زید فراهم گردد. تمام عرب زادگان و نیز طایفه اوس و خزرج و دیگرانی را که بیم آن می رفت بیعت خود را بشکنند و با من به ستیزه برخیزند، با این لشکر همراه کردند. حتّی از مهاجران و انصار و دیگر مسلمانانِ سست عقیده و نیز منافقان نیرنگ باز، همه را به زیر پرچم اسامه فرمان دادند تا شاید یک عده افراد پاکدل بر بالینش باقی بمانند و کسی نزد ایشان گفتار ناهنجار و ناپسندی بر زبان نراند و پس از شهادت هم در خلافت و زمامداری امّت، از من پیش نیفتد.

<>

ای برادر یهود آیا می دانی آخرین سفارش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره تجهیز این سپاه چه بود؟

مرد یهودی: خیر، مگر چه بود؟

امام علیه السلام: آخرین سفارش آن حضرت به امّتشان، این بود که سپاه اسامه هر چه زودتر باید حرکت کند و هیچ کس از افراد سپاه در هیچ شرایطی حق نافرمانی و سرپیچی ندارد. تا آنجا که ممکن بود، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نسبت به اجرای این دستور تأکید فرمودند. امّا . . . امّا ای برادر یهود، چه بگویم؟! همین که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شهید شدند، ناگهان دیدم عده ای از افراد سپاه، پایگاه نظامی خود را رها کردند، در محل خدمت حاضر نشدند و فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را زیر پا نهادند. فرمانده شان را در اردوگاه وا گذاشتند و سواره و شتابان بازگشتند، تا رشتة بیعتی که خدا و رسولش به گردن آنها بسته بودند، هرچه زودتر بگسلند و پیمان خویش بشکنند. و سرانجام به نتیج? دلخواه خود رسیدند.

مرد یهودی: راستی چگونه با وجود فردی چون شما، موفق به این کار شدند؟

امام علیه السلام: در میان هیاهو و جنجالی که به راه انداختند، عهد و پیمانی بین خود بستند، در حالی که من سرگرم مقدّمات دفن پیکر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم  بودم و نسبت به هر امر دیگری بی اعتنا، مهمتر از هر کاری در نظر من تجهیز جنازه بود که می بایست زودتر انجام پذیرد. اینان از این فرصت استفاده کردند و نقشة خود را عملی ساختند، بدون آنکه با یک نفر از ما فرزندان عبدالمطلب مشورتی کنند، و یا یک نفر از ما نسبت به کارشان نظر موافق داشته باشد و یا حتی از من بخواهند تا بیعتی را که به گردن آنان دارم، بردارم. ای برادر یهود، زیر بار مصیبتی به آن سنگینی و فاجعه ای بدان عظمت قرارداشتم. کسی را از دست داده بودم که جز یاد خدا هیچ چیز دیگری تسلی بخش دل غم دیدة من نبود، در چنان موقعیّتی این گونه رفتار با من نمکی بود که بر زخم دلم پاشیده شد . . . امّا با این حال من عنان صبر از کف ندادم و بر این مصیبتی که به دنبال گرفتاری پیشین روی داد، شکیبایی ورزیدم. اکنون شما قضاوت کنید، آیا چنین نبود که گفتم؟

مردم: ای امیرمؤمنان، آنچه فرمودید عین حقیقت بود . . . مطالب شما دقیقاً همانی بود که خود نیز شاهدش بودیم . . . نفرین خدا و رسولش بر آنانی باد که این گرفتاری ها را برای شما فراهم آوردند . . . همه زبان به لعن و نفرین می گشایند. همهمه ای مسجد را فرا می گیرد. . . مرد یهودی با اشارة خویش مجلس را دعوت به سکوت می نماید. گویی سخنی دارد.

مرد یهودی: ای امیرکوفیان ! راستی آن یاران و هواداران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم  کجا بودند  تا در این گرفتاری به یاری شما بشتابند و مرهمی بر زخم دل شما نهند؟! چهره امام علیه السلام دگرگون می شود. نگاه خویش از ما بر می کنند و به گوشه ای خیره می شوند و سپس . . .

امام علیه السلام: با کمال تأسف ای برادر یهود باید بگویم که پس از شهادت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، بسیاری از مردم به شکّ و تردید افتادند و لغزیدند . . .

از پرسشی که مرد یهودی کرد، پیدا بود که منظورش ما بودیم. یعنی ای شمایانی که اکنون چنین لعن و نفرین راه انداختید! آن روز کجا بودید که به فریاد امامتان برسید؟! سؤال زیرکانه ای کرده بود. در دل بر او آفرین گفتم، اما بر حال خود و سستی مسلمانان بسی تأسّف خوردم! . . .