زنگ مدرسه مانند آهنربایی دانش آموزان رابر سرکلاس ها

کشاند.وقتی صادق وسعیدبه کلاس می رفتند دسته ی

بزرگی ازکلاغ ها رادرآسمان دیدند.سعیدبه کلاغ هااشاره

کرد وگفت:ببین چه دسته ی منظّمی!

 صادق گفت:یادت هست معلّم کلاس اوّل خانم رحیمی

می گفت کلاغ هاهم به مدرسه می روند.شایدزنگ آن ها

 هم خورده است.

سعیدگفت:بابای من می گویدوقتی کلاغ ها عصرها دسته

 دسته پرواز می کنند دارند ازمدرسه برمی گردندراستی کیف

 وکتابشان کجاست .

با گفتن این حرف هردو خندیدند.خانم معلم تازه درس را تمام

کرده بود که زنگ مدرسه به صدادرآمد.بچه ها باعجله مثل

 کبوترانی که از قفس می پرند،به سمت درهجوم بردند.