پیرزن غرق در سیر و سیاحت گذشته خود بود که مینی بوسی از کنار او گذشت و دود غلیظ آن سرفه های ممتد پیرزن را به دنبال داشت . پیرزن انگار تمام توان خود را یک باره از دست داده باشد ، ناتوان خود را به دیوار رساند و سبد را بروی زمین گذاشت و به دیوارتکیه زد ؛ چند نفس عمیق کشید . چشم هایش را که باز کرد  دو دختر نوجوان و زیبا را در مقابل خود دید که به او سلام میکردند . دختری که قد بلند تری داشت گفت :

      مادر جون می خواهی کمکت کنیم ؟

 پیرزن در حالی که هنوز سرفه می کردپاسخ داد :

     نه دخترهای خوبم ، خیلی از شما ممنونم . من سال هاست توی این شهر شلوغ زندگی می کنم قدیم ها این جوری نبود خوب دیگه زمونه است . بهتره زودتر به خونه هایتان بروید شاید خانواده هایتان نگران شما بشوند.

     بعد سبد را با زحمت فراوان از روی زمین بلند کرد و به راه خود ادامه داد . دخترها که دلشان برای او سوخته بود به سوی او رفتند و این بار دختر کوچک تر گفت :

     مادر جون ، لااقل بگذارید سبدتان را برایتان بیاوریم.

     پیرزن گفت : ولی عزیزم پدر و مادر تون چی ؟

     دختر گفت : ما امروز زنگ آخر معلم نداشتیم ؛ زودتر مرخص شدیم آن ها نگران نمی شوند .

      پیرزن نگاه محبت آمیزی به آن ها کرد و گفت :

      خیلی متشکرم ، عزیزانم اسم شما چیه ؟

      دختر قدبلند که می خواست سبد پیرزن را از دست اوبگیرد گفت:  من سمیه ام و این هم دوست خوب من سارا است . ما مثل دو تا خواهریم .

     پیرزن گفت : سمیه و سارا چه اسم های قشنگی مثل خودتان زیبا و ساده اند.

     آن ها همراه پیرزن راه افتادندازکوچه های پرپیچ و خم گذشتند، از گذر لوطی صالح که بارها پدر سمیه قصه جوانمردی های اورابرای سمیه گفته بود. سمیه گفت : سارا آن کاشی زمردی قدیمی را ببین ؛ اینجا گذر لوطی صالح است که برایت گفته بودم.

       آن ها به کوچه ای رسیدند که بوی عطر یاس همه آ نرا پوشانده بود . سارا که از بوی یاس مست شده بود یاد نمایش نامه ای افتاد که در مدرسه بازی کرده بودند، یاد یاس مدینه ؛ و سمیه یاد زینب همکلاسی اش افتاد و یاد پدر او ؛ چه پدری داشت زینب ؛ سبزبود سبز سبز ؛ او همیشه بوی یاس می داد ، همان یاس هایی که زینب توی کتاب هایش می گذاشت . صدای هندوانه فروش دوره گرد سکوت زیبای کوچه راشکست ودخترهاراازافکار زیبایشان بیرون کشید