آزمون چهارم
شورای فرمایشی و روی کارآمدن خلیف? سوم
امام علیه السلام: ای برادر یهود، نه تنها از حق خود چشم پوشی کردم بلکه در کارها وقتی طرف مشورت او قرار می گرفتم، نظرم را می گفتم و خیر و صلاح مسلمانان را به روشنی بیان می کردم. اما چون مرگ ناگهانی او فرا رسید، پیش خود گفتم دیگر پس از این حق خود را آن چنان که می خواهم در محیطی آرام و بدون خونریزی به دست خواهم آورد. ولی پروندة زندگانی دومی در حالی بسته شد که عدّه ای را از پیش نامزد خلافت کرده بود. او مرا با هیچ کدامشان برابر ندانست.
تمام سوابق و بستگی های مرا- از وراثت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و خویشاوندی و نزدیکی ام با او- به دست فراموشی سپرد و در میان نامزدها مرا ششمین آن ها قرار داد. در صورتی که هیچ یک از آن ها، حتی یکی از آن ویژگی ها و سوابقی را که من داشتم، دارا نبودند و مزیتی نسبت به من نداشتند. با این حال، خلافت را در میان ما به شورا واگذار نمود. آن هم چه شورایی! شورایی که در آن فرزندش عبدالله را بر همه حاکم گردانید و پنجاه تن شمشیرزن را به سرکردگی ابوطلحه انصاری بر ما گماشت و به آنها دستور داد که اگر پنج نفر یکی را به عنوان خلیفه برگزیدند و ششمی مخالفت کرد، گردن او را بزنید و اگر چهار نفر یکی را برگزیدند و دو تن مخالفت ورزیدند، آن دو را گردن بزنید، و اگر رأی ها مساوی بود، فرزندم داوری کند. و اگر نظر او پذیرفته نشد، رأی آن سه نفر اجرا شود که عبدالرحمن بن عوف با آنهاست، و بقیه اگر مخالفت کردند، گردنشان را بزنید! ای برادر یهود، اگر بدانی همین پیشامد ناگوار چه اندازه صبر و تحمل می خواست؟!
مرد یهودی: قابل تصور نیست ای سرور مسلمانان!
امام علیه السلام: در آن وضعیت، من ناخواسته دست روی دست نهادم و چون گذشته ساکت بودم. وقتی از من نظر خواستند، من هم سابقة خودم و سابقة هر یک از آنان را یادآورشان شدم. پیمانی را به آنان یادآور شدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله در مورد من از آنان گرفته بود و بیعتی را تذکّر دادم که نسبت به من بر عهده داشتند. زمانی که با یکی از آنان تنها می شدم، روز بازپرسی خداوند را به یادش می آوردم و از سرنوشتی که برای خود رقم می زند بیمش می دادم. او هم برای موافقت با من یک شرط پیشنهاد می کرد، و آن اینکه خلافت را پس از خود به او واگذارم! زهی خیال باطل! . . . آن ها فهمیدند که من جز در شاهراه هدایت یعنی عمل به کتاب خدا و تمسّک به سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، قدمی از قدم برنخواهم داشت و خواسته های نابجای آنان را برآورده نخواهم ساخت، از این رو دنیاطلبی و حبّ ریاست و مقام، آنها را واداشت تا حق وی را که خدا برایشان قرار نداده بود، به چنگ آورند. عبدالرحمان- که یکی ازافراد خود رأی و سرسخت شورای فرمایشی بود- تردستی کرد و به طمع شرکت در بهره برداری از خلافت، کار را به دست ابن عفّان سپرد. ابن عفّان کسی بود که حتّی با هیچ یک از حاضران در شورا هم - از نظر اخلاقی - برابری نمی کرد، چه رسد به کمتر از آنان! . . . با همة این حرف ها گمان ندارم که اصحاب شورا همان روز را به شب رسانده باشند، مگر این که از انتخاب خود پشیمان گردیدند . . . طولی نکشید که همان افراد سرسخت، ابن عفّان را کافر شمردند و از او بیزاری جستند. تا جایی که عرصه را بر عثمان تنگ ساختند و وی را مجبور کردند تا به دوستان نزدیک خود پناه برد و از آنان و دیگر اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درخواست استعفا کند و از آشوبی که به پا کرده اظهار پشیمانی نماید و آمرزش بطلبد. ای برادر یهود، این پیشامد از پیشامد قبلی برای من دردناک تر و سخت تر و برای بی تابی سزاوارتر بود. رنجی که از این رهگذر بهرة من شد و بار اندوهی که از آن بر دلم نشست، قابل وصف نیست. اما تصمیم من این بود که صبوری کنم و بر رویدادهای سخت تر و دردناک تر از آن نیز بسازم.
مرد یهودی: چرا این بار هم برای باز پس گرفتن حق خود اقدامی نکردید و همچون گذشته صبر کردید و ساکت ماندید؟
امام علیه السلام: به خدا سوگند ای برادر یهود، همان عامل مرا از هر گونه اقدام در برابر عثمان بازداشت که از قیام در برابر حکومت های قبلی بازداشته بود. اتفاقاً همان روز بیعت عثمان، برخی نزد من آمدند و از کوتاهی که کرده بودند پوزش خواستند. و درخواست کردند که عثمان را خلع کنیم و بر ضدّ او بشوریم تا حقّ خود را باز ستانیم. آن ها دست بیعت هم به من دادند که تا پای جان در زیر پرچم من پایداری کنند. من نیز آنان را به گونه های مختلف آزمودم.گاهی می گفتم باید سرها را بتراشند، و زمانی هم در محل های مخصوص قرار ملاقات می گذاشتیم. عدّه ای بودند که در تمام موارد به وعده های خویش وفادار بودند، با اینکه یقین داشتم اگر آنان را به سوی مرگ فرا خوانم دعوتم را می پذیرند، امّا دیدم که، بهتر است همین عدّه ای را که باقی مانده اند، نگاه دارم، زیرا آرامش خاطرم را بیشتر فراهم خواهند ساخت، و چون پیش بینی می کردم به زودی عثمان مردم را بر خود می شوراند و به خاطر اخلاقی که دارد، خود را به کشتن می دهد، شایسته تر دانستم در این کشمکش ها من دخالتی نداشته باشم، خود نیز از آنها به دور باشم و یاران خویش را هم به صبر و سکوت سفارش کنم . . . دیری نپایید که همان پیش بینی به وقوع پیوست، در حالیکه من حتّی یک کلمه در نفی یا اثبات او گفته باشم. چرا که اگر او را تأیید می کردم، یاری دهندة او به شمار می آمدم، و اگر با او مخالفت می ورزیدم، قاتل او محسوب می شدم. من مسلمانی از گروه مهاجر بودم که در خانه خود نشسته بودم. مردم بر او شوریدند و سرانجام او را کشتند. به خدا سوگند، در خون او هیچ اتهامی دامنگیر من نیست . . .
آری همین طور است. سوگند امام هم بی جهت نیست .چرا که عدّه ای، او را متّهم ساختند و به خونخواهی عثمان، فتنه ها بر پا کردند. بارها می فرمودند: من نه عثمان را کشتم و نه به کشتن او دستور دادم. و نیز می فرمودند: اگر می دانستم که بنی امیّه با سوگند، چیزی را باور می کنند، در میان رکن و مقام، سوگند می خوردم که عثمان را نکشتم! ما خود شاهد بودیم، همان وقت که شورشیان خانة عثمان را محاصره کردند، دو سبط پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم - که اکنون اینجایند- به فرمان امام بر درِ خانة عثمان ایستادند تا شورشیان را از ورود به خانه و کشتن عثمان بازدارند. در همان درگیری و شورش بود که صورت فرزند برومند امام جراحت برداشت. جالب این است که عثمان در مدت محاصره، از تنها کسی که کمک خواست، امام بود. زمانی که طلحه دستور داده بود تا آب را به روی عثمان ببندند، امام از او خواستند تا اجازه دهد، آب برای وی ببرند. پس از آن ظرف آبی به دست فرزندشان سپردند تا به عثمان برسانند. با این حال نمی دانم چرا اینان با امامشان چنین کردند؟! . . .
امام علیه السلام: پس از آنکه مردم از کشتن او فارغ گشتند، به من روی آوردند تا با من بیعت کنند. ای برادر یهود، خدا گواه است که من مایل به خلافت نبودم، چون می دانستم آنان به طمع مال و مقام دنیا بر من هجوم آورده اند. با این که باور داشتند هدفشان نزد من تأمین نخواهد شد، و با این حال به خاطر آن که عادت کرده بودند در هر کاری شتاب ورزند، مرا وادار کردند تا خلافت را بپذیرم و با من بیعت کنند. برای بیعت با من بر سرم ریختند، چونان شتران تشنه که به آبشخور هجوم می برند. ازدحام مردم چنان بود که بیم آن می رفت کشته شوم و عده ای هم زیر فشار جمعیت تلف شوند. من هم به کتاب خدا و سنّت رسول گرامی با آنها بیعت کردم، هر کس که به دلخواه خود بیعت کرد از او پذیرفتم و هر که از بیعت خودداری نمود، او را رها ساختم. ای مسلمانان، آیا چنین نبود که گفتم؟
مردم: البته یا امیرالمؤمنین، همینطور بود . . . ای سرور ما، بر آنچه فرمودید، گواهی می دهیم . . .