آزمون ششم
جنگ صفین
امام علیه السلام: و اما ای برادر یهود، ششمین امتحان پس از شهادت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، ماجرای حکمیّت و نبرد با پسر هند جگرخوار بود. این نفرین شده از روزی که خداوند، محمّد صلی الله علیه و آله و سلم را به پیامبری برانگیخت، به دشمنی با خدا و رسول و سایر مؤمنان پرداخت تا روز فتح مکه که دروازه های شهر مکه گشوده گشت، از او و پدرش برای من پیمان وفاداری و فرمانبرداری گرفته شد. حتّی این کار تا سه نوبت در فرصت های دیگر تکرار و تأکید گردید. امّا او بر خلافت دل بسته بود و در سر اندیشة آن را می پروراند. همین که دید من به عنوان خلیفة مسلمانان شناخته شده ام و فهمید که خداوند، حقّ ازدست رفته ام را به من باز گردانید و طمعش را از اینکه در دین خدا خلیفه چهارم شود، برید؛ به عمروبن عاص روی آورد.
سرزمین پهناور مصر را تیول او قرار داد، در صورتی که چنین حقّی نداشت. با دستیاری او شهرهای اسلامی را مورد ظلم و ستم خویش قرار داد. سپس در حالی که پیمان خود را با من شکسته بود، در مقابل من لشکری آراست. در همه جای قلمرو اسلامی آشوب به پا کرد، که اخبار آن پی در پی به من می رسید. در این میان، همان مرد یک چشم ثقفی (مغیره بن شعبه) نزد من آمد و پیشنهاد کرد که معاویه را در محدودة شهرهایی که تحت نفوذ دارد، ابقاء کنم تا غایله فرو نشیند و امنیت برقرار گردد. البته این پیشنهاد از نظر حکومتی و دنیاداری نظریه موجهی بود که اگر می توانستم در پیشگاه الهی عذری بیاورم و خود را از پیامدهای ظلم و فساد حکومتش تبرئه کنم، این کار را می کردم. امّا با همة این ها، پیشنهادش را رد نکردم و آن را به شور گذاردم. با یاران خیرخواه خود- آنها که سوابقی درخشان داشتند- مشورت کردم و از ایشان خواستم تا در این باره نظر دهند. خوشبختانه آنها نیز نظرشان دربارة پسر هند جگرخوار با من یکی بود. آنان مرا بر حذر داشتند که مبادا دست معاویه را در سرنوشت مردم باز بگذارم و خداوند ببیند که من گمراه کنندکان را برای خود یار و یاور گرفته ام و آنها را وسیل? پیشرفت کار خود قرار داده ام. از این رو افرادی را نزد معاویه فرستادم تا شاید از آتش افروزی دست بردارد. یک بار بَجَلی (جَریر) و بار دیگر اَشعَری (ابوموسی) رافرستادم، امّا هر دو آن ها دل به دنیا دادند و پیرو هوای نفس شدند و او را از خود خشنود ساختند. هنگامی که دیدم معاویه حرمت های الهی را بیش از پیش می شکند و از هتک آن ها پروایی ندارد، آمادة نبرد با او شدیم. امّا پیشدستی نکردم، بلکه برای او نامه ها نوشتم و با فرستادن نماینده هایی از طرف خود، خواستم که دست از آشوب بردارد و همچون دیگران با من بیعت کند. اما او در پاسخ، نامه های تحکم آمیز نوشت و شروطی پیشنهاد داد که نه خداوند به آنها راضی می شد، و نه پیامبرش صلی الله علیه و آله و سلم و نه هیچ یک از مسلمانان . . .
مرد یهودی: مگر آن شروط چه بودند؟
امام علیه السلام: مثلاً در یکی از نامه ها پیشنهاد کرده بود که جمعی از نیکوترین اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم – از جمله عمّار یاسر را- دست او بسپارم. به راستی کجا مانند او می توان یافت؟ او از اصحاب خاصّ و یاران نزدیک پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود. معاویه می خواست چنین افرادی را به او بسپارم تا آنان را به بهان? تلافی خون عثمان به دار آویزد و بکشد. در صورتی که به حقّ سوگند، هیچ کس مردم را بر عثمان نشورانید جز معاویه. او و همکارانش از خاندان بنی امیّه - یعنی همان شاخه های درختی که خداوند در قرآن، آن را درخت نفرین شده نامیده است - مردم را بر کشتن عثمان تحریک کردند. به هر حال چون معاویه دید من به شروط او پاسخ مثبت نمی دهم، بر من یورش آورد. در حالی که پیش وجدان خود بر این سرکشی و ستمگری می بالید. او عدّه ای از مردم حیوان صفت را نزد خود گرد آورد و امور را بر آنان مشتبه ساخت تا از او پیروی کردند. آنان نه دارای فهم و درک بودند و نه دیدة حق بین داشتند. از مال دنیا چندان به آنها بخشید تا به سوی او گراییدند. ما در برابر آنها ایستادگی کردیم و ناگزیر با آنها به مبارزه پرداختیم. خداوند هم - مانند همیشه که ما را به غلبه بر دشمنان عادت داده بود - پیروزی را نصیب ما کرد. پیکار، لحظه های پایانی خود را سپری می کرد و معاویه با مرگ فاصلة چندانی نداشت. برای او چاره ای جز فرار باقی نمانده بود. از این رو بر اسب خود جهید و پرچمش را واژگون کرد. در کار خویش درمانده بود که چه تدبیری اندیشد؟! از عَمرو، فرزند عاص کمک خواست. او نظر داد که قرآن ها را بیرون آورند و بر فراز پرچم ها بیاویزند و مردم را به فرمانی که کتاب خدا گویای آن است، فرا خوانند. او گفت: چون فرزند ابوطالب و پیروانش دین دار و پر مهرند و روز اول تو ر ا به حُکم قرآن فرخواندند، بنابراین امروز نیز که آخر کار است، حکمیّتِ قرآن را از تو پذیرا خواهند بود. معاویه هم نظر فرزند عاص را به کار بست. یاران من پنداشتند که پسر هند جگرخوار، به این وعده ها وفا خواهدکرد. از این رو دعوتش را پذیرفتند و همگی فریب خوردند و بر حَکَمیتِ ظاهری قرآن دل بستند. من به آنان اعلام کردم که این کار حیله ای بیش نیست. اما سخن را هیچ انگاشتند و در برابرم ایستادند و گستاخانه گفتند: تو را خوش آید یا نیاید، ما به جنگ ادامه نخواهیم داد و پیشنهاد معاویه را می پذیریم. رسوایی را تا جایی رساندند که برخی از آنان در میان خود می گفتند: اگر علی با ما همکاری نکرد یا او را مانند عثمان می کشیم و یا خود و خاندانش را به دست معاویه می سپاریم . . . خدا می داند که نهایت کوشش خود را کردم و هر راهی که به خاطرم می رسید، پیمودم تا شاید بگذارند به رأی خود عمل کنم، ولی نگذاشتند. از آنان به انداز? زمان کوتاه دوشیدن یک شتر مهلت خواستم تا ریشه فساد را نابود سازم، امّا نپذیرفتند، مگر این پیرمرد، و تنی چند از خاندانم . . . امام نگاه پر مهری به مالک اشتر افکند، خوشا بر احوالش . . . آرزو می کردم ای کاش جای او بودم، آخر یک نگاه او، یک گوشه چشم او، برای من از هر چیز دیگری با ارزش تر است . . . اما باید در قبال آن بهای سنگینی پرداخت، که مالک پرداخته بود، جانش را و تمام وجودش را . . . همچنان که مولایش نسبت به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پرداخته بود و جان خویش را همواره سپر جان او کرده بود . . .
امام علیه السلام: آری، مالک در چند قدمی معاویه قرار داشت و می رفت که به عمرش پایان دهد، امّا سپاهیان فریب خورد? من نگذاشتند. به خدا سوگند از اجرای برنامه روشن خود باکی نداشتم، جز اینکه نگران شدم مبادا این دو نواد? پیامبر- حسن و حسین علیهما السلام - کشته شوند که در این صورت، نسلِ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از بین می رفت و پیروان آنها نیز نابود می شدند. همچنین نگران شدم که این دو تن – عبدالله بن جعفر و محمّد بن حنفیّه – به قتل برسند. از این رو، نسبت به خواست? قوم، بردباری پیشه کردم. همین که شمشیرهای خود را از آنان باز گرفتیم و شعل? جنگ خاموش شد، آن ها خودسرانه در کارها داوری کردند و هر چه خودشان پسندیدند، انجام دادند. قرآن ها را پشت سر انداختند و از دعوتی که به حُکم قرآن می کردند، دست برداشتند. اگر زمام کار در دستِ من بود، من هرگز کسی را در دین خدا حَکَم قرار نمی دادم. چرا که آن روز، پیروزی در چند قدمی ما بود و انتخاب حکم در آن شرایط اشتباه محض بود. ولی خواست? مردم غیر از این بود. آنها تنها به حکمیت و پایان بخشیدن به جنگ راضی می شدند. من که در چنگال جهل و نادانی یارانم گرفتار شده بودم، خواستم تا دستِ کم یک نفر از خویشان خود را به عنوان حَکَم معرّفی کنم، یا کسی را که عقل و هوش او را آزموده بودم و به خیر خواهی و دینداری او اطمینان داشتم، برای این کار بفرستم. امّا هر که را پیشنهاد کردم، زاده ی هند نپذیرفت و هر مطلب حقی را که عنوان می کردم، او روی می گرداند و به پشتیبانی و حمایت افراد من سود می جست و ما را به بیراهه می کشاند. برای من راهی جز تسلیم و پذیرش باقی نمانده بود. به خداوند شکایت بردم و از آنها بیزاری جستم و انتخاب داور را به خودشان واگذار کردم. سرانجام فردی را برگزیدند. عمروعاص هم با ترفندی ماهرانه چنان او را به بازی گرفت و فریب داد که بانگِ رسوایی اش در شرق و غرب عالم به صدا در آمد. جالب این که آن فردِ فریب خورده، پس از رسوایی از حکمیت خود اظهار پشیمانی می کرد. آیا چنین نبود؟ شما بگویید آیا چنین نبود؟
مردم: البته که چنین بود، ای امیر مؤمنان . . . صبر و بردباری شما قابل وصف نیست . . . زمانی که گزارش رسوایی ابوموسی و نیرنگ عمروعاص به اطّلاع شما رسید، آثار اندوه و حزن فراوانی بر رخسار شما ظاهر گشت، امّا جز شکیبایی چار? دیگری نداشتید . . .