آزمون هفتم
فتنه نهروان
امام علیه السلام: ای برادر یهود! پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم از من پیمان گرفته بودند که در روزهای پایانی عمرم باید با گروه خاصّی از یارانم به نبرد بپردازم که روزها را روزه دارند و شبها را به پرستش خدا و تلاوت قرآن می گذارنند ! فرموده بودند : آنان از زمر? کسانی هستند که بر اثر مخالفت با من چونان تیری که از کمان می جهد، از حوز? دین بیرون خواهند رفت. و خداوند بزرگ، با شکست و نابودی آن ها فرجام کار مرا با سلامت و سعادت به پایان خواهد برد. این پیشگوییِ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آن روز تحقّق یافت و بدین ترتیب آخرین موردی که بدان آزموده شدم و پایه صبر وشکیبایی ام بر همه روشن گردید، به وقوع پیوست.
مرد یهودی: چگونه این پیشگویی به وقوع پیوست؟
امام علیه السلام: ماجرا از آن جا آغاز شد که نیرنگ حکمیت و رسواییِ ناشی از آن دامنگیر سپاهیان من گردید. به دنبال آن، زبان مردم به سرزنش یکدیگر باز شد و هر کس دیگری را به باد ملامت گرفت که چرا کار را به آن دو حَکَم واگذاشتند ؟! اما دیگر دیر شده بود و چاره ای نداشتند جز اینکه در میان خود بگویند: پیشوای ما – علی – نمی بایست از کار خطای ما پیروی می کرد. بلکه بر او لازم بود که طبق نظر واقعی خود عمل کند و بر حکمیت تن در ندهد، هر چند به قیمت کشته شدن او و کسانی از ما تمام می شد. اما او چنین نکرد و تابع نظر ما گردید. نظری که خود از روز نخست آن را خطا می دانست. بنابراین او اکنون کافر است و باید توبه کند و چون چنین نکرده است، ریختن خون او هم بر ما رواست! با پیدایش این فکر شوم، آنها با سرعت هر چه تمام تر، از میان لشکر بیرون رفتند و با صدای بلند فریاد برآوردند که: داوری و حکمیت، تنها مخصوص خداست سپس دسته دسته به هر سو پراکنده شدند. گروهی به نُخَیله و عدّه ای به حَروراء (آبادی های اطراف کوفه) رفتند، شماری هم راه مشرق را پیش گرفتند و از دجله گذشتند. در بین راه با هر مسلمانی که برخورد می کردند، از فکر و نظرش می پرسیدند؛ چنانچه عقیده اش را مطابق سلیقة خود می یافتند، رهایش می ساختند و گرنه او را می کشتند و خونش را می ریختند. من ابتدا نزد دو دستة اوّل رفتم و همه را به پیروی از حقّ و اطاعت خدا و بازگشت به سوی او فرا خواندم. امّا آن ها نپذیرفتند، دل های بیمارشان به چیزی کم تر از جنگ راضی نشد و دریافتم که جز به تیغ شمشیر، آرام و قرار نمی گیرند. به ناچار با آنها جنگیدم و هر دو گروه را به حکم خداوند تسلیم کردم و خداوند هم آنها را نابود ساخت. ای برادر یهود! اگر آنها دست از حماقت و لجاجت می کشیدند و خود را به کشتن نمی دادند، پشتیبانی نیرومند و سدّی محکم برای پیشرفت اسلام به شمار می آمدند. ولی . . .سپس برای دستة سوم از شورشیان نامه نوشتم و نمایندگان خود را پی در پی نزد آنها فرستادم، نماینده هایی از بهترین یاران خود، که آنها را به زهد و تقوا و شایستگی می شناختم. اما گویا سرنوشت این گروه نیز با سرنوشت همفکرانشان گره خورده بود. آنان نیز راهی جز راه دوستانشان نپیمودند. بر هر مسلمانی که دست می یافتند، به جرم این که با عقیدة آنان مخالف است، به سرعت او را می کشتند. گزارش کشتار آنها و اخبار فجایع آن یاغیان، پی در پی به من می رسید. من نیز تا آنجا که در توان داشتم برای هدایت آنها تلاش کردم. به آنها پیغام فرستادم، چنانچه دست از شرارت باز دارند، عذرشان را می پذیرم و جان و مالشان را محترم می شمارم. این پیام را یک بار توسّط مالک اشتر و بار دیگر به وسیلة احنف بن قیس و نیز عدّه ای دیگر به آن ها رساندم. امّا نپذیرفتند و همچنان بر ادامة دشمنی و شرارت های خود پافشاری کردند. این شد که با آنان نیز جنگیدم و در نتیجه تمامی آنان - که بالغ بر چهار هزار نفر بودند - کشته شدند. و بدین ترتیب چشم این فتنة شوم را درآوردم که غیر از من هیچ کس جرأت چنین کاری را نداشت. آیا همین طور نبود؟
مردم: چرا، ای امیر ما مطلب همین گونه بود که فرمودید . . . ما همگی خود در این نبرد شرکت داشتیم و شاهد بودیم. آنچه بیان داشتید، دقیقاً همان بود که اتفاق افتاد . . . هنوز خستگی این نبرد را از تن بیرون نبرده ایم و فراموش کرده ایم که این جماعتِ سرسختِ آشوبگر چه به روز خود آوردند و با مولایِ ما چه رفتار تند و خشونت آمیزی داشتند . . . خدای را سپاس که از شرارت های آنها آسوده شدیم . . .
منبع : سایت غدیر