هوا از بارش باران شب قبل پاک و لطیف بود . وقتی از در بیرون آمد نفسی عمیق کشید و گفت :خدایا شکرت چه روز قشنگی ! آن روز براستی زیبا بود. ولی زینب کوچولو همه اش دلشوره داشت . خودش هم نمی دانست این همه نگرانی برای چیست. آخر او امتحان ریاضی را خیلی خوب داده بود . دیکته هم بیست گرفته بود.ولی به جای این که خوشحال باشه،اصلاً احساس خوبی نداشت.آخه صبح که می خواست از خانه بیرون بیاید، حال بابا خیلی تعریفی نداشت وهمین اورا نگران می کرد.دراین فکر و خیال ها بود که ناگهان خانم معلم از او پرسید : زینب جان چی شده ؟ حالت خوب نیست ؟ مشکلی داری ؟ زینب جواب داد : نه خانم ، حالم خوبه . معلم گفت : بلندشو دخترم ، بروحیاط ، آبی به صورتت بزن. چند تا نفس عمیق بکش وبیا . خانم معلم به زینب خیلی علاقه داشت و برای پدر و مادر او احترام زیادی قائل بود . او می گفت : اگر ما امروز راحت و آزاد زندگی می کنیم ؛ همه این آسایش را مدیون رزمندگان جان برکفی هستیم که برای خداازهمه چیز خودگذشتند . زنگ مدرسه خورد . زینب با شادمانی کودکانه خود وسایلش را جمع کرد تا به خانه برود . از مدرسه که بیرون آمد با خوشحالی به طرف خانه دوید تا نمره بیست دیکته اش را به پدر و مادر نشان دهد . ولی دلشوره دست از سرش برنمی داشت . به وسط کوچه که رسید از دور دید جلوی خانه شان شلوغ است . یک دفعه دلش ریخت ، قلبش مثل قلب پرنده کوچکی که در دست شکارچی بدام افتاده باشد تندتند می زد . گام های کودکانه اش شل شد.ازدورنگاه می کرد ولی با خودش می گفت : نه ؛ انشاءالله که چیزی نیست ، مگر هرشلوغی که جلوی خانه ما باشد به خاطر باباست؟ زینب می خواست با این حرفها به خودش دلداری بدهد . ولی یک کسی یا چیزی ته دلش می گفت : « نه، حتماً حال بابا بد شده»بدون اینکه خودش بخواهد تندتند نفس می کشید؛قلب کوچکش انگار با هر ضربه می خواست از سینه اش بیرون بزند . نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت با سرعت تمام به طرف خانه بدود . همین کار را کرد . در راه چندین بار نزدیک بود به زمین بیفتد . به نزدیکی خانه رسیده بود ، حالا می توانست صدای فریادهای بابا را بشنود. انگار دنیا روی سر او آوارشده بود . آن دلشوره های توی مدرسه ، آن تپش قلب و آن نفس کشیدن ها بی دلیل نبود .گام هایش کاملاً سست شده بود و پاهایش انگار توان حمل جثه کوچک و نحیف او رانداشت . کیف از شانه اش به زمین افتاد .خسته و کشان کشان خودش را به دیوار پشت خانه رساند. صدای بابا را به خوبی می شنید . بابا فریاد می زد : حاجی جون پس چی شد ؟ عراقی ها قیچی مون کردند . قایق ها توی تله خورشیدی ها مانده اند . بچه ها دارند تکه تکه می شوند . حاجی جون چرا توپخانه این جا را به آتش نمی کشه ؟ زینب از پشت دیوار سرک کشید. جمعیت دور بابا جمع شده بودند . بعضی از بزرگترها گریه می کردند، ولی بعضی از جوانترها می خندیدند . مامان گفت : رضا جان ، آقا رضا دیگر بسه . بیا به خانه برویم . ولی بابا خودش را به دیوار زد و بعد مامان را هل داد و خودش را پرت کرد برروی زمین و گفت : بخوابید ، خمسه خمسه می زنند . زینب انگار که صدای خمسه خمسه ها و شلیک گلوله ها را می شنید . او می لرزید و از چشمه اشکش رودی جاری شده بود . مادر به دیوار خورد و روی زمین افتاد و بعد ، خون پیشانی قشنگش پو شاند . زینب کنار دیوار زانو زده بود و گریه می کرد جمعیت که از این حرکت بابا ترسیده بود کمی عقب رفت . هنوز بعضی از جوان ها می خندیدند . زینب به طرف مامان دوید و فریاد زد: مامان جونم چی شده ؟ و بعد اشک مثل سیلی خروشان از چشمان زیبا و معصومش سرازیر شد . پیرمردی که شال سبزی بر کمر بسته بود از وسط جمعیت به طرف بابارضارفت و با صدای بلند گفت : چه چیزی را نگاه می کنید ؟ درمیان شما یک مسلمان پیدا نمی شه که کمک کنه این بنده خدا رو به خانه اش ببریم ؟ چند تا از جوان ها جلو آمدند ، که ناگهان عمو احمد از میان جمعیت خودش را به بابا رساند و به پیرمرد گفت : حاج اکبر خدا خیرت بده ، تا شنیدم به سرعت دویدم ولی دیر رسیدم . . . اشک در چشم عمو مثل چند مروارید غلتان می درخشید سر بابا را در آغوش گرفت وبوسید. به کمک حاج اکبر و یک نفر دیگر بابا را بلند کردند تا به درون خانه ببرند . در همین موقع زن عمو و عمه نرگس هم رسیدند و مامان را از زمین بلند کردند . ولی زینب هنوز گریه می کرد که دست مهربانی سر او را نوازش کرد و صدایی با محبت گفت : زینب جون از روی زمین بلند شو . بلند شو تا به خانه برویم. زینب صدا را شناخت سرش را که بلند کرد صورت مهربان خانم معلم را در مقابل خود دید . بی اختیار خودش را در آغوش او انداخت و گریه کرد . خانم معلم او را در آغوش گرفت ، بوسید. جمعیت کم کم پراکنده شد . زینب در حیاط خانه بابغض وقصه از معلم پرسید : خانم چرا این ها می خندیدند ؟ مگه بابای من همون رزمنده ای نیست که وقتی می خواست به جبهه بره با گل و اسپند بد رقه اش می کردند ؟ مگر وقتی از اسارت آمد همه کوچه را چراغانی نکرده بودند ؟ و دوباره گریه کرد . خانم معلم او را آرام کرد و به درون خانه برد. همه چیز به هم ریخته بود. عمو احمد بابا را در رختخواب خوابانده بود و داشت داروهایش را می داد. عمه نرگس داشت پیشانی مامان را پانسمان می کرد و زن عمو هم داشت خرده شیشه هارا جمع می کرد. زینب رفت و یک گوشه نشست . آرزو می کرد که ای کاش پدرش خوب می شد تا بعضی از مردم به او نخندند وای کاش .... زینب بیاد آورد وقتی که کوچکتر بود یک روز مامان عکس های بابا را به او نشان داد و از گذشته او برایش تعریف کرد .مامان می گفت : تازه ازدواج کرده بودیم که بابا به جبهه رفت . این جا بمون نبود . من هم این رو می دونستم . وقتی که می خواست بره غم عجیبی در سینه ام جاگرفت ؛ آنقدر سنگین بود که انگار می خواست قلبم را از سینه بیرون کنه و جای آن رو بگیره . رضا رفت و دیگه نیامد.هیچ کس خبر درستی از پدرت نداشت. یک سال ازپایان جنگ گذشته بود که گفتند پدرت می آید . همه خوشحال بودند تمام کوچه را چراغانی کرده بودیم . همه می آمدند و می رفتند . درخانه و محل غلغله ای برپابود . ولی رضا آن رضایی نبود که به جبهه رفته بود . مدتی که گذشت کم کم دوستانش هم اورا تنها گذاشتند مدتی رفت سرکار ولی هنوز یک سال نشده بود که یک روز با دنیایی از غم به خانه برگشت و گفت : گفتند باید بازنشسته شوی . این مدت هم چه می دانم برای محاسبه درجه و حق و حقوق نگه داشته بودند . گفتم : خوب رضا جون این که غصه نداره . می آیی خانه و باهم به آرامی زندگی می کنیم . مسجد می روی ، عبادت می کنی ، در بسیج خدمت می کنی . راستش امیدوار بودم که با استراحت بیشتر حالش بهتر بشه ؛ ولی نشد . از آن روز، روز به روز بدتر می شد .عمه پیشانی مامان را پانسمان کرده بود و خون صورتش را پاک می کرد . مادر نگاهی به زینب کرد و زینب در آغوش او آرام گرفت و دائم صورت مامان را می بوسید . بابا که از خواب بیدارشد،خانه مرتب شده بود ولی از شیشه های شکسته و پیشانی پانسمان شده مامان همه چیزرا فهمید . گفت: زهرا جان بازهم قاطی کرده بودم ؟ مامان با لبخندی که دنیایی از محبت و عشق را در خود جای داده بود گفت : نه چیزی نبود .فقط اگر این دفعه خواستی مرا نجات بدهی آرامتر نجات بده ؛ و بعد هردو خندیدند. مامان در حالی که چای را جلو بابا می گذاشت دستی به موهای او کشید و بابا دست اورا گرفت و گفت : زهراجان ! مرا ببخش. مامان بازهم لبخندی زد و به آشپزخانه رفت . بابا گفت : من می دانم این قرص ها فایده ای نداره، من باید کارکنم . ولی نمی دانم چرا هرچه می گویم هیچ کس گوشش بدهکار نیست . به خدا این طوری روزبه روز بدتر می شم و شما را بیشتر اذیت می کنم . زهرا به خدامن دلم نمی خواهد شما ها رو از دست بدهم . زینب وقتی که بابا این طوری حرف می زد ؛ خیلی دوستش داشت ، ولی دلش خیلی برای اومی سوخت . آخر بابا وقتی حالش بد می شد ، نمی توانست جلوی خودش را بگیرد .زینب دلش گرفته بود و با خودش می گفت : خدایا چرا دوستان بابای من سراغ او نمی آیند ؟ چرا نمی گذارند بابا سرکار برود ؟ زینب جوابی برای این سئوال ها نداشت . یک روز که کنار بابا نشسته بود ، از بابا پرسید : بابا توچرا این قدر تنها هستی ؟ چرا دوستان شما به خانه ما نمی آیند ؟ مگر تودر جبهه دوستی نداشتی ؟ بابالبخندی زدو گفت: چرادخترم! دوستان زیادی داشتم،دوستان خیلی مهربان وباوفا ؛ولی آنها شهید شدند. خدایا کمک کن تامن هم شهید بشم.