بانو  (براساس خاطراتی اززندگی شهید محمدرضا افیونی)

بانو درب حیاط را باز کرد ووارد خانه شد.پسرش با دیدن او،از جابرخاست وسلام کرد. بانو

جواب سلام فرزندش را داد وبا لهجه اصفهانی پرسید : داداشیت زنگ زد؟پسر جواب داد : بله

زنگ زد. گفتم شمابرای سخنرانی آقای خامنه ای به میدان امام رفتی.ازش پرسیدم داداشی کی

برمی گردی؟ گفت :انشاألله کارم تموم شه برمی گردم فعلأ کاردارم. بانو به اتاق رفت.غذایی

برای شام آماده کرد تا بچه ها گرسنه نخوابند . خودش اشتهانداشت راستش از این که نتوانسته

بود با محمد حرف بزند پکر بود.به اتاق دیگر رفت تانماز بخواند . بعداز نماز وقتی شام بچه ها

را داد به اتاق بازگشت تا رختخوابش را بیاندازد .او می خواست بخوابد تاشاید دوری محمد را

راحت تر تحمل کند .شاید می خواست این طوری زمان زودتر بگذرد تامحمد زودتر به خانه

بازگردد.هنوز چشم هایش گرم نشده بود که صدای زنگ خانه بلند شد. بانو به فرزندش گفت:

پسرم برو ببین کیه در میزنه.پسر با خوش حالی به اتاق بانو آمد وباصدای بلند گفت: مامان بلند

 شو بیا توحیاط امام زمان(عج) اومده.می خواد بیاد تو.بانو با عجله ازجا برخاست وگفت:زود

باشید برید چراغ ها رو روشن کنید آقا را دعوت کنین بیان تو قدمشون بروی چشم ما.درزیر

نور چراغ ها بانو دواسب سواررا دید که وارد خانه شدند.اسب سوار اول سید بزرگواری بودند

 که تا به حیاط واردشدند نورجمال ایشان نور چراغ ها را بی فروغ ساخت. سیدی بلند قامت بر

اسبی سفید که نور سیادتی خیره کننده ،همچون هاله ای اطراف چهره مقدس ایشان را فراگرفته

بود. امام(عج)لبخندی ازرضایت برلب داشتند.بانوحیران برجای خودخاموش ایستاده ویارای سخن

گفتن نداشت. پشت سرامام(عج)جوانی سوار بر اسب وارد شدکه برچهره پیشانی بند یا فاطمه

الزهرا (س)بسته بودوچهره اش چون ماه می درخشید.یانواوراشناخت ،آری اومحمد بود که در

 رکاب امام زمان(عج)خودسواربراسب آمده بود تاباردیگر مادرراببیند.دقایقی گذشت وامام

(عج) به همراه محمد ازخانه خارج شدندورفتند. بانو همان گونه که با لبخندی برلب حیران به

 تماشای چهره مقدس ونورانی امام عصر(عج) وفرزندش محمد ایستاده بود، برزمین نشست.

ناگهان بانو ازجاجهید ، چشم هارا بازکرد ودید در رختخواب خودنشسته است. اورؤیای

صادقی رادیده بودکه اکنون قلب مهربانش را نگران کرده بود. دوباره به آغوش رختخواب

خودبازگشت وسعی کردبخوابد.اوزمانی را به یاد می آورد که محمدرا باردار بود .چندروز

 بود که درد می کشید .روز آخردیگرامانشبریده بود . فاصله بین دردها کوتاه ترودردها

عمیق تر وطولانی تر شده بود.غروب با هربدبختی بودکارهای خانه را انجام داده بودتاوقتی

اقوام برای دیدن فرزند نورسیده اش می آیند،خانه تمیز ومرتب باشد. نماز مغرب را که

خوانده بود دردشدیدتر شده بود اوناچار به رختخواب پناه برده بود. همسرش که وضع را این

 گونه دید،مدتی رابر بالین اونشست وبا دستمالی به لطافت حریر عرق های پیشانیش را پاک

کرد ولی بالاخره تحمل نیاورد وبانگرانی به دنبال ماما رفت. می ترسید خطری بانو یا مسافر

 کوچکش راتهدید کند.بعداز رفتن او بانو تنها شد. چشم هایش رابست وشروع به گفتن ذکر

 کرد تاشاید زمان زودتر بگذرد ودرداو دراثر این اذکار آرام بگیرد.ناگهان درب اتاق باز

شد وهنگامی که بانو به خیال این که همسرش به همراه ماماآمده اند ،چشم گشودبا صحنه

عجیبی روبرو شد.او سیدی بزرگواررادید که وارد اتاق می شود.خواست حرفی بزند یا از

جای برخیزد ولی توان انجام هیچ کاری را نداشت پس از آن شخص بزرگواری که اول وارد

 شد سادات دیگری نیز وارد شدند تا تعداد آنها به چهارده نفررسید.چهارده سید بزرگوار با

جلال هرچه بیشتر درحالی که چهره هریک چون ماه شب چهارده می درخشید ،باوقاری هر

چه بیشتر درمقابل بانو قرار گرفتند .بانو ازدیدن آن همه زیبایی به وجد آمده بود . او از

چیزی نمی هراسید انگاردرتمام عمر خود آن ها را می شناخته است .بانو به خود جرأت داد

 تابپرسد: ببخشید در خونه رو همسرم بسته بود شما چطور واردخونه شدید. یکی از سادات

بزرگوار فرمود: این را خودمان می دانیم.آن گاه لباسی سبز رنگ در میان آن بزرگواران

دست به دست شد تا به سیدی زیباروی وبلند قامت رسید که بانویقین کرده بود ،ایشان

یوسف زهرای اطهرامام زمان(عج)هستند.ایشان لباس را به بانو داده وفرمودند این لباس

را به محمد بپوشان.

بانو با صدایی که ازحجب وحیا می لرزیدسؤال کرد:کدام محمد؟آن حضرت پاسخ دادند:فرزندی

 که دربطن خوددارید به زودی متولد خواهدشد.اورا محمد بنامید واین لباس را براو بپوشانید.

پس ازآن چهارده سید بزرگوار از خانه خارج شدندوانگار تمام نورخانه رابا خودبردند.شب

بیست ویکم ماه شعبان بود وباران رحمت الهی باریدن گرفته بود که مسافر کوچولو بدنیا آمد

 وبانو وهمسرش آن گونه که امرشده بود نام اورا محمد نامیدند. بانو می دانست که این رؤیا

نیز همان طور که رؤیای اول تعبیر شد، تعبیر خواهدشد.خدایا یعنی محمد من همان گونه که

 پس از آن رؤیا ی اول به دنیا آمد پس از این رؤیا به دیار باقی پرخواهد کشید؟ شهادت

محمد برای بانو ناگوار وتحمل آن بسی دشوار می نمود.بانو باچشمی گریان سر به زیر پتو برد .

او نمی خواست تعبیر این رؤیا را بپذیرد.اونمی خواست محمدش برود وخود بماند.با خود گفت :

هر طور که شده باید اورا بازگردانم.ولی دقایقی بعد بانو در حالی که لبخند برلب داشت سراز

 زیر پتوبیرون آورد ،اوازاین که محمد دررکاب امام زمان خودباشد شادمان بود گفت :خدارا

شکر که محمد را آنگونه بزرگ کردم تا بتواند درلباس سربازی امام زمان(عج)به شهادت

برسد وخدارا شکر که یوسف زهرا(س)اورا به عنوان سربازی دررکاب خویش پذیرفته است.

صبح روز بعد حاجی زنگ زد او خبری داشت که می ترسید آن را برزبان بیاورد آخر او

چگونه می توانست به بانو بگوید محمد دربیست وهفتمین روز ماه مبارک رمضان با فرق

خونین به زیارت مولاوسرورخویش رفته تابه ایشان عرض کند: مولای من، درشهادت نیز

به شما اقتدا کردم  . ولی بانو که این پا وآن پاکردن حاجی را حس کرده بودگفت:حاجی 

مژده شهادت محمدو دیشب آقا(ع)به من دادند . ایکاش محمد شفاعت مراهم بکنه. 

«هرگونه کپی برداری از این مطلب بدون ذکر منبع یا حتی

با ذکر منبع تا اطلاع ثانوی ،  شرعأموردرضایت نویسنده نمی باشد.»