سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*شعری از سلمان هراتی*

«در خلوت بعد از یک تشییع»

 

به یاد شهید غفور محمدپور

سیدحسن حسینی، سلمان هراتی و قیصر امین‌پور

 

دلم برای جبهه تنگ شده است

چقدر جاده‌های هموار، کسالت‌آورند!

از یکنواختی دیوارها دلم می‌گیرد

می‌خواهم بر اوج بلندترین صخره بنشینم

آن بالا به آسمان نزدیک‌ترم

و می‌توانم لحظه‌های تولد باران را

پیش‌بینی کنم

دلم برای جبهه تنگ شده است

آن‌جا معنویت به درک نیامده بسیار است

آن‌جا ما مقابل آسمان می‌نشینیم

و زمین را مرور می‌کنیم

و به اندازه‌ی چندین‌هزار چشم معجزه می‌بینیم

چقدر تماشای دور زیباست

دلم برای جبهه تنگ شده است

در کوچه‌های بن‌بست

یک ذره آفتاب به دست نمی‌آید

و ما هر روز به انتها می‌رسیم

و درهای عافیت باز می‌شوند

و میز مهربانی ما را

با یک لیوان شربت خنک تمام می‌کند

وقتی یک جرعه آب صلواتی

عطش را می‌خشکاند

دیگر به من چه که کوکا خوشمزه‌تر از پپسی است

باید گذشت

باید عطش و سنگلاخ را تجربه کرد

آسایش از مقصد دورمان می‌دارد

اسب من به آسمان نگاه می‌کند

مردان جبهه چه حال و هوایی دارند

چه سربلند و بانشاط می‌ایستند

برویم سربلندی بیاموزیم

آی با شمایم!

چه کسی دوست دارد صاحب آسمان باشد؟

بیا

برای هواخوری

به جنگل‌های مجاور پناه ببریم

سنگرها ییلاق تفکرند

و کوه‌ها نگاه ما را به بالا سوق می‌دهند

کوه همیشه عجیب است

در کوه تکلم خدا جریان دارد

از عادت کوچه‌های داغ عربستان

تا کوه دور حرا

پیغمبری به بار نشست

بیا به جبهه به کوه برویم

شتاب کن آقای عادت!

پل هوایی فاصله‌ی دیگری است

که آسمان را از ما مضایقه می‌کند

من می‌خواهم بیش‌تر آفتاب ببینم

می‌خواهم برف را، باران را، بهاران را بفهم

نگاه کن هوای دودگرفته‌ی شهر

تنفس راحت را از ما گرفته است

دلم برای فضای ناپیدای مه لک زده است

مه، مهربانی مبهمی است

تا خود را تنها تصور کنیم

تنهایی راز بزرگی است

در تنهایی بی‌تعارف

مهمان دل‌مان خواهیم بود

این‌جا همه با آسمان حرف نمی‌زنند

این‌جا زیر نور نئون آسمان پیدا نیست

مردم برای بازگشایی دل‌شان

به کافه می‌آیند

آنان به لحظه‌های بعد از اکنون

به عبث امیدوارند

آن‌ها هنوز

بهانه‌های روشن دل را نشناخته‌اند

و در نیم‌کره‌ی تاریک دل آرمیده‌اند

و فکر می‌کنند تمام دل

خوشحالی پس از پیدا کردن یک جنس

با قیمت نازل در بازار سیاه است

بیا به جبهه برویم

من آن‌جا را یک بار بوییده‌ام

آن‌جا رطوبت مطبوعی دارد

که به ایستادگی درخت کمک می‌کند

ما چقدر جاهای دیدنی داریم

ما چقدر غافل‌ایم

ما که به بوی گیج آسفالت

عادت کرده‌ایم

و نشسته‌ایم هر روز کسی بیاید

زباله‌ها را ببرد

چه انتظار حقیری!

دلم برای جبهه تنگ شده است

چقدر صداقت نیست

چقدر شقایق‌ها را ندیده می‌گیریم

حس می‌کنم سرم سنگین است

امروز دوباره کسی را آوردند

که سر نداشت