امسال مدارس دخترانه به یاد و نام دختری از تبار حسینیان زمان به صدا در خواهد آمد. سهام اسم زیبایی است ولی سهم او در آرامش امروز ما چیست؟ چرا تا به حال غافل بودیم ازاو و چرا وقتی نام او را شنیدیم گمان بردیم او دختری فلسطینی و شاید از شهدای استشهادی باشد. و از خود پرسیدیم پس چرا امسال به یاد او زنگ ها را می نوازیم؟ بیایید او را بشناسیم.
شهیده «سهام خیام» 25 بهمن ماه 1347 در بخش ساحلی شهر هویزه دیده به جهان گشود، خانوادهاش میگویند سهام ، در کودکی بسیار پرجنب و جوش بوده است. شیرین، خواهر کوچک سهام، در این باره میگوید «سهام دختر شاد و بسیار کنجکاوی بود، در همسایگی ما پزشکی زندگی میکرد که سهام برخی اوقات پیش او میرفت. روزی آن پزشک آمد و گفت امروز سهام در مطب آن قدر مرا اذیت کرد که مجبور شدم با طناب دست و پای او را ببندم».رژیم اشغالگر صدام در همان روزهای آغازین جنگ از مرزهای دشت آزادگان گذشت و روز ششم مهرماه 1359 هویزه را به اشغال کامل خود درآورد، نیروهای بعثی عراق به غارت اموال دولت و مردم پرداخته و از آزار و اذیت مردم شهر ابایی نداشتند.سهام به شدت از این وضع ناراحت و عصبانی بود و مدام به عراقیها ناسزا میگفت؛ یکبار نزدیک بود شهید شود که اهالی هویزه او را فراری دادند تا اینکه روز هشتم مهرماه 1359، مردم هویزه که دو روز بود شاهد اشغال شهرشان توسط نظامیان عراقی و ارتش متجاوز صدام بودند، طاقتشان طاق شد و دست به قیامی سراسری زدند. شهر هویزه حال و هوای دیگری داشت. درگیری ها شدت گرفته بود. مردم برای دفاع از شهر، به خیابان ها ریخته بودند. «سهام» اما به اصرار مادرش، درکنار برادر کوچک خود درخانه نشسته بود. مادر، آن روز پیش از خروج از منزل، درب حیاط را قفل کرده و از او خواست تا در خانه بماند، اما سهام بی قرار بود. تاب نشستن نداشت. او دلتنگ بود. دلتنگ آغوش خدا... برخاست.تطهیر کرد و زیباترین لباسش را که روسری گلدار و پیراهن قرمزش بود به تن کرد. انگار می دانست مسافر آسمان است. خود را برای میهمانی خدا آماده کرد. آری، او می دانست که امروز به آغوش «آن از همه مهربانتر» باز می گردد. آب و برق منطقه قطع شده بود و این بهترین بهانه برای خروج او از منزل بود. برادر کوچکش را در اتاق پنهان کرد، ظرف ها را برداشت و به بهانه آب آوردن، با سرعت به طرف نهر کرخه رفت. در میان مسیر، مادر را دید که ملتمسانه فریاد می زد: «برگرد. توکوچکی و توان مقابله نداری. تو را می کشند سهام. برگرد» از حرف مادر غمگین شد. او کوچک نبود. بزرگ بود. خیلی بزرگ. دو انگشت دست خود را به نشانه پیروزی بالا گرفت و در حالی که فریاد می زد: «پیروزی، شهادت، پیروزی» ظرف ها را بر زمین رها کرد و با سرعت از مادر دور شد. سهام حالا پر از خشم است، پر از خروش است. حالا او روبروی دشمن ایستاده است. چقدر حیف شد، او مثل مردها و پسرهای محله، تفنگ ندارد! نارنجک هم... اما حنجره که دارد! هشت روز از تجاوز بعثیها به خاک ایران گذشته بود؛ «سهام خیام» به همراه دیگر زنان و دختران هویزه به لب رودخانه رفتند .کنار رودخانه زنان و دختران هویزهای به پرتاب سنگ به سربازان دشمن پرداختند . سهام خیام هم یکی از آنانی بود که به سوی دشمن سنگ پرتاب میکرد و با صدای بلند به سربازان دشمن میگفت الموت لصدام ، المت للبعثیه «مرگ بر صدام، مرگ بر بعثیون ، بروید گم شوید». سربازان صدامی از این همه سنگریزه که مانند سنگریزه های ابابیل برسرشان فرو می ریخت عاصی شدند.آری دشمن از سنگهای کوچک خیام ترسید و پاسخاش را با گلولههای آتشین داد.وقتی نیروهای مسلح صدام از سنگهایی که با دستان کوچک سهام و دختران هویزه ترسیدند، لوله اسلحهها را به سوی آنها نشانه رفتند و آتش گشودند؛ و «سهام» 12 ساله همچون شکوفهای پرپر شده در بر لب شط بر زمین افتاد؛ تیر مستقیم به پیشانی سهام خورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی کرد.پیکر مطهر این شهیده آماده غسل و کفن شد؛ به دلیل متلاشی شدن مغز سهام، سرش پر از خون تازه بود و نمیتوانستند خون سر سهام را متوقف کنند؛ به ناچار سرش را در یک کیسه نایلونی قرار دادند و او را آماده خاکسپاری کردند.