این مطلب از وبلاگ آهستان به قلم امید حسینی وام گرفته شده است.با هم می خوانیم:
22 بهمن 79 ، حرم مطهر حضرت معصومه ( س ) : توی صحن حرم حضرت معصومه ( س ) نشسته بودم که ناگهان چشمم افتاد به روزنامه بغل دستی ام: فرمانده جانباز گروه تفحص لشگر محمدرسول الله ، به شهادت رسید . بله ، درست خوانده بودم ، علی محمودوند ، در فکه 17 مهر 80 ، مجید پازوکی ، یار و همرزم شهید محمودوند ، به یاران شهیدش پیوست .
روزی که برای اولین و آخرین بار ،آن دو را دیدم ، فکر نمی کردم که بعدها باید افسوس آنروز را بخورم . ماجرا زمانی اتفاق افتاد که من در دانشگاه اهواز درس می خواندم . دوستانی داشتم که گهگاهی با هم به مناطق جنگی می رفتیم . تقریبا همه مناطق را رفته بودیم ، از شلمچه و اروند گرفته تا طلاییه و سوسنگرد و دهلاویه ...
دوستی داشتم که در چند نشریه دانشجویی وغیر دانشجویی فعالیت می کرد . قرار بود برای برپایی نمایشگاهی در اهواز ، از طرف سپاه به فکه برود و عکسهایی از آن منطقه بگیرد . من که تا آنموقع به فکه نرفته بودم ، به زور و التماس مجبورش کردم که مرا هم با خودش ببرد ...
ماه رمضان بود . قرار بود که بعد از نماز صبح حرکت کنیم . آن شب هر جوری بود گذشت و کم کم موقع حرکت فرا رسید . سوار ماشین سپاه شدیم و به طرف فکه حرکت کردیم . توی مسیر تمام افکارم متوجه بیرون بود و مثلا توی ذهنم تداعی می کردم ، خدایا یه روزهایی توی همین خاک ، توی همین مسیر ، توی همین سنگرها ، چه افرادی حضور داشتند و جنگیدند و شهید شدند ... پس از چند ساعت ، به فکه رسیدیم . قبلا شنیده بودم که فکه ، قتلگاه بچه های لشگر 27 محمد رسول الله و محل عملیاتهای بزرگی چون والفجر بوده ، از خودم می پرسیدم خدایا من اینجا چه میکنم ؟ خودم هم نمی دانستم. ماشین درست جلوی مقر گروه تفحص لشگر محمد رسول الله ، توقف کرد و ما پیاده شدیم . آن لحظه چهره هایی را دیدم که ای کاش آنروز آنها را بهتر شناخته بودم . .. یکی از همراهان که از سپاه اهواز بود و با بچه های تفحص آشنایی قبلی داشت ، موضوع عکاسی را با آنها مطرح کرد . قرار شد که به اتفاق دو نفر از بچه های تفحص کمی جلوتر برویم . مجید پازوکی از گروه تفحص ، راهنمای ما شد .سوار ماشین شدیم و به سمت قتلگاه شهدای فکه حرکت کردیم .توی مسیر چند باری ، ماشین توقف کرد و دوستم پیاده شد و عکس گرفت .کمی جلوتر هم به محل شهادت شهید آوینی رسیدیم ، پیاده شدیم و فاتحه ای خواندیم ، باز جلوتر رفتیم تا اینکه متوجه کسی شدیم که تک و تنها ، در آن منطقه پرخاطره با خودش خلوت کرده بود . خود پازوکی هم تعجب کرد و به سراغش رفت . ما او را نمی شناختیم. اما بعد فهمیدیم که علی محمودوند است ، فرمانده گروه تفحص لشگر 27 محمد رسول الله . حال عجیبی داشت . معلوم بود که توی این دنیا نیست . کسی نمیدانست که در تنهایی او چه می گذرد . شاید با دوستان شهیدش درد دل می کرد . به اتفاق او به طرف قتلگاه رفتیم .جایی که تعداد زیادی از بچه های بسیجی با لبهای تشنه و با مظلومیت تمام به شهادت رسیدند ... پس ازپایان کار عکاسی ، به قرارگاه برگشتیم . این بار ما را به سمت اطاقی بردند که در آن پیکرهای پاک شهدای تفحص شده قرار داشت . ما که انتظار دیدن آن را نداشتیم ، منقلب شدیم . استخوان های پاک و مقدس شهیدان با دقت خاصی توسط بچه های تفحص در کفن پیچیده شده بود . زمان بازگشت فرا رسید . اما برایمان سخت بود دل کندن از آنجا و آنها اگرچه تنها به اندازه نصف روز آنجا بودیم .به هر حال با ناراحتی سوار ماشین شدیم . همه مات و مبهوت ، به همدیگر نگاه می کردیم و حسرت زمان کوتاهی را می خوردیم که خیلی زود تمام شد . داخل ماشین ، آن برادر سپاهی شروع کرد به تعریف کردن از وضعیت علی محمودوند و مجید پازوکی . او از جانباز بودن آنها گفت و اینکه محمودوند یک پایش از بالای زانو قطع است و در حین تلاش شبانه روزی اش برای جستجوی پیکرهای شهدا ، در اثر برخورد با مین چند بار پای مصنوعی اش شکسته و او که برای دریافت پای مصنوعی جدید به بنیاد مراجعه کرده بود ،جواب شنید که آقای محمودوند ، سهمیه پای شما تمام شده است !! ( بله درست خواندید ، سهمیه پا. یه چیزی تو مایه های سهمیه قند و شکر و برنج و سیمان و این جور چیزها ) و علی محمودوند هم مجبور می شد که با چسب ، قطعات شکسته پای مصنوعی اش را به هم بچسباند و به همان بسازد . او می گفت که این دو نفر علیرغم داشتن مشکلات زیاد و رنجهای به جای مانده از ترکشها و آسیب شیمیایی ، حاضر نیستند که از اینجا بروند . حتی شنیدیم که محمودوند ، بچه ای دارد که دچار بیماری صعب العلاجی است که این خود مشکلات این مرد را بیشتر می کرد ... بار دومی که به فکه رفتم از طریق اردوی دانشجویی بود . دو سه نفری که دفعه قبلی با هم بودیم از بقیه جدا شدیم و به طرف قرارگاه گروه تفحص رفتیم . اما اینبار نه از علی محمودوند خبری بود و نه از مجید پازوکی. ماه رمضان سال 72 بود که همراه «مجید پازوکى» از تخریبچى هاى لشکر 27، در منطقه والفجر یک فکه، اطراف ارتفاع 143 به میدانى مین برخوردیم که متوجه شدیم میدان مین ضد خودرو و قمقمه اى است. یعنى یک مین ضد خودرو کاشته و سه تا مین قمقمه اى به عنوان محافظ در اطرافش قرار داده بودند. سر نیزه ها را در آوردیم و نشستیم به یافتن و خنثى کردن مین ها. خونسرد و عادى، با سر نیزه سیخک مى زدیم توى زمین و مین ها را در آورده و خنثى مى کردیم و مى گذاشتیم کنار. رسیدم به یک مین ضد خودرو. دومین قمقمه اى محافظش را در آوردم ولى هرچه گشتم مین سوم را پیدا نکردم. تعجب کردم، احتمال دادم مین سوم منفجر شده باشد، ولى هیچ اثر یا چاله اى از انفجار به چشم نمى خورد. ترکیب میدان هم به همین صورت بود که یک ضد خودرو و سه قمقمه اى در اطرافش. ولى از مین سومى خبرى نبود. در تخریب اصلى وجود دارد که مى گویند: «هر موقع مین را پیدا نکردید، به زیر پاى خودتان شک کنید». یعنى اگر مینى را پیدا نکردى زیر پاى خودت را بگرد که باید مطمئن باشى الان مى روى روى هوا. به مجید گفتم: «میجد مین قمقمه اى سوم پیداش نیست...» به ذهنم رسید که زیر پایم را سیخ بزنم. یک لحظه پایم را فشار دادم. متوجه شدم شئى سفتى زیرش است. اول فکر کردم سنگ است. همان طور نشسته بودم و تکان نمى خوردم. با سر نیزه سیخک زدم زیرپایم، دیدم نه! مثل اینکه مین است. به مجید گفتم: «مجید مواظب باش مثل اینکه من رفتم روى مین...» مجید خندید و در همان حال زد توى سرم و به شوخى گفت: - خاک بر سرت آخه به تو هم مى گن تخریبچى؟ مین زیر پاى توست به من مى گى مواظب باش! پایم را کشیدم کنار و مین قمقمه اى را درآوردم. در کمال حیرت و تعجب دیدم سیخک هایى که به آن زده ام، به روى سطحش کشیده و چند خط وردّ سر نیزه هم رویش مانده و به قول بچه ها «مین را زخمى کرده بود». گر نگهدار من آن است که من مى دانم شیشه را در بغل سنگ نگه مى دارد
یکى از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فکه شهید شد.) هجوم بردیم و بنا بررسمى که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روى زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکى خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدى پیدا نمى شد. بیل مکانیکى را کار انداختیم. ناخن هاى بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روى عباس بریزد، متوجه استخوانى شدیم که سَرِ آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایى که مى خواستیم خاکهایش را روى عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.بچه ها در حالى که از شادى مى خندیدند، به عباس صابرى گفتند:
- بیچاره شهید تا دید مى خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جاى من نیست باید برم جایى دیگه براى خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشه نشون بده...