(1)
علیابنابیطالب علیهالسّلام به میثم گفت:
بعد از من دستگیر خواهی شد و بر سر دار خواهی رفت. پس از سه روز از بینیات خون جاری میشود که محاسنت را سرخ خواهد کرد! تو در کنار خانه عمرو بن حریث، از آن ده نفری خواهی بود که به دار آویخته میشوند. چوبه دار تو از همه آنها کوتاهتر است. سپس حضرت آن نخله را به وی نشان داد و فرمود: تو را بر آن به دار آویخته خواهی شد.
وقتی به عمروبن حریث به فرماندهی نظامی کوفه منصوب شد، میثم به وی میگفت: من به زودی همسایه تو خواهم شد؛ حق همسایگی را برای من به جای آورد.
عمرو به او میگفت: میخواهی خانه ابن مسعود را بخری یا خانه ابن حکیم را؟!
(2)
مردان زیادی از بنیاسد زیر سایهبانی جمع بودند و گفتگو میکردند تا اینکه دو سوار آشنا، با طمانینه در میانه خیابان به هم نزدیک شدند تا جایی که گردن اسبهایشان در کنار هم قرار گرفته بود.
حبیب بن مظاهر به میثم گفت:
پیرمردى کچل و درشت اندام را در مقابلم میبینم که بازار هندوانه میفروشد. او را بر سر دار میبینم که به خاطر دوستی اهل بیت رسول الله شکمش را میدرند!
میثم به حبیب بن مظاهر گفت:
مردى سرخ گونه را با گیسوانى بافته در مقابلم میبینم که در راه یاری فرزند رسولالله کشته میشود و سر او را در کوفه میچرخانند!
سپس از یکدیگر جدا شدند.
بنی اسد گفتند: دروغگوتر ازاین دو یار علی ندیدیم!
دقایقی نگذشت که رشید هَجَرى در رسید. به دنبال حبیب بن مظاهر و میثم تمّار بود.
گفتند: همین جا بودند؛ خیالبافیهای خود را برای هم تعریف کردند و رفتند! آنگاه سخنان میثم و حبیب را برای رشید بازگو کردند.
رشید گفت: خدا رحمت کند میثم را! فراموش کرد که بگوید که برای سرِ حبیب صد درهم بیش از آنچه انتظار مى رود، جایزه میدهند!
این را گفت و رفت. و بنی اسد گفتند: رشید؛ این شیعه علی از آن دو نفر دروغگوتر و خیالبافتر است!
(3)
میثم را دستگیر کردند و نزد ابن زیاد آوردند.
والی کوفه طعنه زد: کجاست این خدای تو؟
میثم گفت:
در کمین ستمگران، که تو نیز یکی از آنانی.
ابن زیاد به او گفت: تو باید از علی بدگویی کنی و الا دستت و پایت را قطع میکنم و تو را به دار میآویزم.
میثم گریست. و گفت:
از تهدیدهای تو نمیترسم. از این میگریم که آن روز که مولایم به من خبری غیبی داد، کمی شک بر دلم افتاد.
ابن زیاد گفت: مگر مولای تو چه گفته؟
سپس میثم خبر را بازگو کرد. ابن زیاد گفت:
برای اینکه کلام مولایت را ضایع کنم، دست و پایت را قطع میکنم. اما زبانت را میگذارم تا دروغ تو و مولایت را آشکار کنم!
سپس دست و پای میثم را قطع کردند و او را بالاتر دار بردند. نزدیک خانه عمرو بن حریث.
(4)
او در بالای دار فریاد میزد:
ای مردم هر کسی میخواهد احادیث علی علیهالسّلام را بشنود جلو بیاید.
مردم گردش جمع شدند.
عمرو بن حریث به عبیدالله بن زیاد گفت: میترسم او دلهای مردم کوفه را دگرگون کند و آنها بر علیه تو خروج کنند.
عبیدالله دستور داد تا زبانش را قطع کنند.
و میثم به شهادت رسید.
خرقه پوشان دگر مست گذشتند و گذشت - قصه ماست که در هر سر بازار بماند
منبع:فردانیوز