ادامه تحلیل سردار غلامپور از عملیات خیبر وبدر
بنابراین توانست با این ترفند بخش زیادی از نیروهای خودش را آزاد کند و در واقع اولین ـ شاید ـ هدفی که دشمن بعد از آزادی خرمشهر و ناامید شدن از اهداف و آمال و آرزوهاش این بود که یک سروسامانی به وضعیت نظامی خودش بدهد قدم اول را با این کار برداشت. کار دیگری که دشمن به موازات این کار انجام داد در عرصه سیاسی بود و سعی کرد حرکتی را در دنیا ایجاد کند، بخصوص توسط حامیانش در مجامع بینالمللی و یک فشاری را به ایران وارد کند، که ایران را مجاب کند در متوقف کردن جنگ؛ چون واقعاً شرایط دشمن شرایط نگران کنندهای بود به هر حال دشمن در دو عملیات پی در پی چیزی حدود چهل، پنجاه هزارتا اسیر داده بود و کلی کشته و تلفات داده بود و وضعیت ارتش آنها وضعیت اصفباری بود! تازه بعد از این همه تلاش، عقب نشینی کرده و روی مرزها مستقر شد. این به و به لحاظ روانی و به لحاظ سیاسی هیچ توجیهی نداشت و وضعیت واقعاً خوبی نداشت.
بنابراین به موازات این اقدام نظامی تلاش سیاسی وسیعی را هم برای متوقف کردن جنگ آغاز کرد و اگر به تاریخ جنگ مراجعه شود خواهید دید که در عملیات بیت المقدس هیچ حرکتی در دنیا در جهت متوقف کردن جنگ از هیچ مرجع بینالمللی، حالا چرا ممکن است موردی داشتیم کسی به شکل ریش سفیدی آمده مثلاً یک سری در کشور ما زده و گفته بیایید آشتی کنید با هم و بیایید یک جوری با هم به توافق برسید، حرفی از مثلاً صلح یا حرف منطقی برای توقف جنگ مطرح نکرد؛ ولی بعد از آزادی خرمشهر در واقع یک حرکتهایی شروع شد آن هم نه در جهت صلح یا اینکه یک مجموعهای که حرف منطقی داشته باشد همه آمدند گفتند حالا فعلاً آتش بس کنید تا ببینیم بعداً چه میشود. و این نشان میدهد همه اصرار داشتند به این که فشار را از روی ارتش بعث عراق و رژیم بعث عراق بردارند؛ دشمن نیز با توجه به اینکه تقریباً مطمئن شده بود که باید با یک شرایط جدیدی در جنگ سازگاری داشته باشد یک بررسی عمیقی را هم درارتباط با شکستهایش بعد از طریق القدس تقریباً شروع کرد یعنی بعد از شکست در عملیات طریق القدس علل و دلایل شکستهای خودش را بررسی کرد که چرا این همه شکست نصیبش شده. در این بررسیها دشمن به نتایج خیلی خوبی رسید ـ چرا این را عرض میکنم ـ چرا اقداماتی که دشمن شروع کرد از بخصوص بعد از فتح المبین نشان میدهد، دشمن با یک هوشیاری خاصی هم به ضعفهای خودش تا حدودی پی برد و هم به نقاط قوت ما تا حدودی پی برد؟ یعنی میدانست که نقاط قوت ما چیست. حالا ما از شب استفاده میکنیم نیروهای ما قدرتشان در شناسایی و تهاجم به نیروهای عراقی از یک قابلیتهای بسیار بالایی برخوردارند و به هر حال دشمن در یک بررسی و تحلیلی که قطعاً ساعتها و وقت زیادی را هم برای این موضوع گذاشته بود به یک جمع بندی رسیده بود که باید یک تغییر نگرشی در ساختار پدافندی خودش بدهد.
برای این کار چه کار کرد؟ اولین اقدامش خط پدافندی خودش را ترمیم کرد، یک سر و سامانی داد، از دشت و از کج و کله بودن و از عقب و جلو بودن خارج کرد و یک وضعیت ژئوپولیتیکی و جغرافیایی خاصی نیروهایش را چید (خیلی مؤثر بود). نکته دوم بحث پدافندی این که دشمن اقدام کرد و خیلی تأثیرگذار بود، اصلاح ساختار پدافندیاش بود که یک مجموعه اقدامات مهندسی بسیار وسیع و حساب شده و بعضاً علمی در جبههها انجام داد که این اقدامات اعم از کانالهای بسیار وسیع و طولانی بعضاً 60 کیلومتر، 70 کیلومتر، 80 کیلومتر، طول خط دفاعی نوار مرزی را با کانالهای بسیار وسیع و عمیق کَند که درون این کانالها آب ریخت موانع متعدد ریخت و شرایطی را ایجاد کرد که عبور نیروها از این کانالها خیلی سخت میشد. دومین کاری که انجام داد استفاده از میادین مین و سیم خاردارها و موانعی که مکمل هم بودند، یعنی یک نظم سیستم پدافندی خودش که در زمین استقرار داد و علاوه بر آن برای این که سیستم را هوشمند کند، در آن نیروهای کمین و گشتی و رزمی استقرار داد؛ چون قبلاً اینجوری نبود.
قبلاً مثلاً نیروهای ما میرفتند میدان مین را شناسایی میکردند یک معبر باز میکردند معبر را علامتگذاری میکردند دو شب، سه شب، چهار شب وقتی که میخواستیم عملیات بکنیم از این معبر عبور میکردیم ولی دشمن با استقرار نیروهای کمین و گشتی رزمی این ترفند ما را تا حدودی خنثی کرد. یعنی مثلاً ما یک معبری را باز می کردیم امشب فردا شب برای شناسایی میرفتند میدیدند این معبر بسته شده یا دشمن نیروهای کمین گذاشته در واقع با این اقدام تا حدود زیادی نفوذ نیروهای اطلاعاتی و شناسایی ما را کنترل کرد. یک اقدام دیگری که دشمن انجام داد در اقدامات مهندسی واقعاً کار بینظیری انجام داد در مجموعه کار مهندسی دژ، سنگر و موانع دفاعی با اشکال مهندسی مثلاً مثلثی شکل و نونی شکل و چیزهای دیگری، کاری که حداقل به لحاظ برآورد منطقی دو سال سه سال طول میکشد که با یک حجم امکانات بالای مهندسی باید انجام میشد اینها را دشمن کمتر از شش ماه انجام داد یعنی شش ماه نگذشت تمام زمین دشمن مملو از استحکامات شده و ما بعضاً نیروهای اطلاعات داشتیم که مثلاً دشمن وزارت کشاورزیاش را تعطیل کرده و یا بعضی شرکتهای ایتالیایی یا بعضی از کشورهای حامی به منطقه آمده بودند و بعضی از مأموریتها و مسئولیتهای دفاعی را در خطوط دوم و سوم که از اهمیت بیشتری برخوردار بود آن را با آنها قرارداد بسته بود و یک حجم بسیار عظیمی بود. یک کار دیگری که دشمن انجام داد که باز خیلی در اصلاح ساختار دفاعیشان مؤثر بود این بود که در یک زمان کوتاه 80 تیپ درست کرد یعنی با بسیج نیروهای مردمی و به اصطلاح خودشان جیش الشعبی آمد 80 تا تیپ تشکیل داد و تیپهایی بودند که معروف بودند به تیپهای سه رقمی حال چه منظوری داشت از تشکیل این یگانها ؟
همه این یگانها را در خط مقدم چید. در واقع حدود سه رده دیوار گوشتی جلوی ما چید برایش هم مهم نبود که ما وقتی تا صبح حمله میکردیم بخش زیادی از انها تلفات میدادند مهم این بود که ما از شب که به دشمن حمله میکردیم تا صبح با این دیوار گوشتی با آن موانع و استحکامات با آن کانالها با آن همه میادین مین شکلهای مهندسی عجیب و غریب مواجه میشدیم تا صبح نیروی رزمنده خسته و کوفته صبح میرسید به یک جایی. حالا خیلی مناسب پدافند نبود تازه لشکر 3 عراق لشکر 5 عراق لشکر 6 عراق آماده و قبراق آن عقب ایستاده به عنوان احتیاط به ما حمله میکرد یعنی یگانهای اصل شان کاملاً از خطوط مقدم و از حدود محدوده درگیری خارج کرده بود و گذاشت عقب. چنین وضعیتی پیش آمده نتیجهاش چه میشود؟ نتیجهاش این میشود که ما از بعد از آزادسازی خرمشهر بلافاصله وقتی میخواهیم وارد عملیات بشویم و تکمیل بکنیم عملیات بیت المقدس را و عملیات رمضان را انجام بدهیم با عدم الفتح مواجه میشویم. وقتی با عدم الفتح مواجه میشویم وقتی بررسی میکنیم میبینیم که این موانع و استحکامات و شکل نیروهای دشمن در شرق بصره یک شرایطی پیدا کرده که حمله به آن تا حدودی دیوانگی است یعنی در آن شرایط و وضعیت وقتی ما بررسی کردیم متوجه شدیم که اصلاً حمله به این موانع از لحاظ استحکامات با توجه به این که بیش از دو سوم ارتش عراق با آن شرایط در شرق بصره متمرکز است آمدیم تجدید نظر کردیم در استراتژی خودمان. چون ما استراتژیمان از اول جنگ این بود و تا آخر هم تغییر نکرد.
بعضی از دوستان را میبینم که در محافل میگویند چرا نرفتیم غرب و... این هم حالا یک موضوعی است که ان شاءالله دوستان توضیح خواهند داد این هم از آن موضوعاتی است که خیلی واضح و روشن است. این را به شما کوتاه عرض میکنم که نه الان اگر ده بار دیگر، بیست بار دیگر قرار باشد که با عراق بنا باشد که بجنگیم شما شک نکنید که ما هیچ راهی به جز جنگیدن در جنوب و با هدف بصره با دشمن نداریم مگر اینکه ما از نظر توان رزم آن قدر بر دشمن برتری و تسلط داشته باشیم که بتوانیم به راحتی برویم به سمت بغداد یعنی مثلاً بتوانیم با یک مثلاً دو هزار تا تانک و حجم نیروی زیاد و با یک مثلا چند هزار هواپیما که برتری غیر قابل انکاری نسبت به دشمن داشته باشیم بله میشود رفت به سمت بغداد، در غیر اینصورت ما هر کاری بکنیم واقعیت این است که ما هیچ راهی نداریم. کما اینکه عراقیها هم همین وضع را داشتند مگر عراقیها وقتی به ما حمله کردند شما بررسی کنید تهاجم عراق را به ما، عراق با بیش از شش لشکر به خوزستان حمله کرد. با دو لشکر به استان ایلام و کردستان و کرمانشاه حمله کرد. و یک لشکر هم به شمال غرب یعنی آذربایجان غربی که تازه از هیچکدام وارد نشد یعنی عراق هم به همین وضع است عراق هم اگر بخواهد به ما حمله کند بطور قطع آن جنوب خواهد بود چون در غیرجنوب اصلاً هدف خاصی نبود مثلاً به غیر از جنوب برود ایلام وارد بشود و کجا را بگیرد و یا درکرمانشاه و استان باختران وارد شود و برود کجا را بگیرد در آذربایجان غربی هم به همین صورت.
شرایط ژئوپلیتیکی وضعیت جغرافیایی بین ما و عراق این را دیکته میکند که واقعاً تعیین و انتخاب این استراتژی که ما از اول جنگ و تا آخر جنگ هم این اصرار را داشتیم یک منطقی بر آن حاکم بود که حالا وارد این بحث نمیشوم. به هر حال وقتی که وضعیت را اینطور دیدیم، تصمیم گرفتیم که در واقع نطقه جنگمان را با عراق ولو به طور موقت تغییر دهیم و اینکه اگر قرار است برویم به سمت بصره مسیرهای دیگری را امتحان کنیم چون وضعیتی که در شرق بصره وجود داشت قابل تغییر نبود، با شرایطی که داشتیم. واقعاً توان آن وضعیت دفاعی عراق را در شرق بصره نداشتیم. بعد از بحثهای زیادی که صورت گرفت بنا شد که حد فاصل چزابه و فکه طرحریزی کنیم و عملیاتی را به طور جدی و بزرگ طراحی کنیم و به سمت العماره پیش بردیم. دو تا دلیل داشت: یک اینکه العماره سومین شهر عراق بود اهمیت هم داشت الان که ما نمیتوانستیم برویم به سمت شهر بصره، شاید العماره بهترین هدف برای ما بود.
دوم اینکه شاید بتوانیم عراق را مجاب کنیم که این همه حجم نیروی خودش را از شرق بصره بکند و بیاید به سمت ما و ما بتوانیم فضایی آنجا ایجاد کنیم که در یک بازگشت مجدد بتوانیم از آنجا عملیات انجام دهیم. رفتیم و در آنجا عملیات والفجر مقدماتی را انجام دادیم که در با عدم فتح مواجه شدیم، که حالا عرض خواهم کرد. بعد از آن، علیات والفجر یک را انجام شد، عملیات والفجر یک تدبیر شهید صیاد بود، که ایشان داشت که بیایم و در این منطقه عمل کنیم و یک شعاری هم داشتند تحت عنوان آتش به جای خون. ایشان گفتند بیاییم و از حجم آتش استفاده کنیم و بتوانیم دشمن را بعد از اینکه آتش زیادی که بر سرش میریزیم، برویم سراغش. این تاکتیک هم موفق نبود؟ چرا؟ چون استحکامات دشمن آنقدر قوی بود که حجم آتشی که ما درآن شرایط ریختیم بر سر دشمن، هر کسی بود فکر میکرد که هر چیزی که بود ذوب شد.
ولی بعد از آتشی که ریخته شد بلافاصله رفتیم سمت دشمن با دنیایی از تیربار و گلوله و آتش و دفاع و عکسالعمل دشمن مواجه شدیم که خیلی شرایط سختی را برای ما ایجاد کرد. در هر حال ما در یک دوره زمانی حد فاصل آزادسازی خرمشهر یعنی سوم خرداد تا اسفند 62 یعنی چیزی حدود یکسال و هشت و یا نه ماه، ما سه تا عملیات بزرگ را طراحی کرده بودیم که رمضان، والفجر مقدماتی و والفجریک بود که در هر سه عملیات مواجه با عدم فتح شدیم و یک تعداد هم عملیات محدود انجام دادیم که حالا من عرض میکنم خدمتتان. عملیات محدودی که انجام دادیم و همه این عملیاتها بیشتر به خاطر بر هم زدن در واقع تمرکز دشمن در شرق بصره بود یک عملیات به نام عملیات محرم بود که در شمال فکه انجام دادیم در ارتفاعات حمرین عملیات نسبتاً خوبی بود و توانستیم چیزی حدود هزار و پانصد اسیر از دشمن بگیریم تلفاتی بر آنها وارد کنیم و تعدادی ارتفاعات را نیز تصرف کنیم. یک عملیات مسلم بن عقیل بود در منطقه شمال. عملیات محدود و کوچکی بود اما باز عرض کردم که چون ما یک مشکلی هم که داشتیم این بود که نمیتوانستیم شرایط جنگ را در یک حالت رکود قرار دهیم و یک فشاری پشت سر ما بود که این فشار خیلی ما را آزار میداد و این فشار هم تقریباً از بعد از آزادی خرمشهر شروع شد.
چون بعد از آزادی خرمشهر بلافاصله این ندا بلند شد که حالا برای چه میخواهید جنگ را ادامه دهید؟ حالا که دشمن رفته و بر سر مرزها رفته و امام هم فرمودهاند لازم نیست که بروید در خاک عراق. این شد یک مبنایی که خیلی به ما فشار بیاوردند که شما برای چه میخواهید جنگ را ادامه دهید؟ که حتماً این موضوع را برادر ما آقا محسن خدمت شما توضیح خواهند داد. ماجرایش را به هر حال ما سه یا چهار عملیات محدود هم انجام دادیم عملیات محرم، مسلم بن عقیل و یک عملیات والفجر3 را انجام دادیم که نسبت به عملیاتهای دیگر یک عملیات تقریباً موفقتری بود؛ چون توانستیم مهران را که هنوز در اشغال دشمن بود، آزاد بکنیم. عملیات والفجر3 بازتاب خوبی هم داشت دو عملیات هم به عنوان والفجر 2و4 هم در شمال غرب در مناطق مریوان و پیرانشهر انجام دادیم که خیلی عملیاتهای سخت و دشواری بودند، اما چون ناچار بودیم شرایط جنگ را در یک شرایط فعال نگه داریم این دو عملیات را هم انجام دادیم که البته خوب این عملیاتها پاسخی شد برای کسانی که اصرار داشتند که چرا نمیروید غرب و شمال غرب چون معلوم شد جنگ در غرب و شمال غرب خیلی شرایط سختی را دارد و تازه هدفی را هم ندارد یعنی ما در بهترین شرایط جنگ در شمال غرب شاید بهترین عملیات ما همان عملیات والفجر 10 بود که آخر جنگ انجام دادیم و رفتیم حلبچه و خرمال را گرفتیم و نتیجهاش همان شد که دشمن آمد و همان بمباران وحشتناک شیمیایی را انجام داد و آن همه آدم کشته شد. اینها نشان میداد که ما در شمال و شمال غرب خیلی نمیتوانستیم دنبال هدفهای اساسی باشیم که تأثیرگذار باشد در تحمیل خواستههایمان به دشمن. خوب این اشارهای بود به بحث دشمن و اقداماتی که انجام داده بود.
اما در مورد خودمان و وضعیتی که برای خودمان پیش آمد که ناشی از بخشی از اقدامات دشمن بود، این بود که اولین اثر این اقدامات دشمن این بود که ناچاراً ما موقتاً از این استراتژی خودمان و اسرار خودمان در جنگیدن در شرق بصره باید دست برداریم خوب ناچار شدیم همین کار را بکنیم و جابه جا شویم و برویم به سمت چزابه، فکه و شمال غرب و اینها بیتأثیر نبود نسبت به عملکرد دشمن. نکته دومی که در جبهه خودی اتفاق افتاد و نکته مهمی و تأثیرگذار هم بود، این بود که به دلیل عدم الفتحهایی که دچار شدیم این عدم الفتحها که معمولاً در پیروزیها خیلی حرف و نقد نیست اما به محض اینکه شکست و عدم الفتح پیش میآید همه بدنبال مقصر میگردند که چه کسی مقصر است و چرا ما شکست خوردیم و چرا ما نتوانستیم موفق شویم خود این باعث شد که کم کم یک اختلافاتی بین ارتش و سپاه بروز کند که شاید این اختلافات واقعاً در نهان و در درون هم وجود داشت، به شکل ذاتی وجود داشت منتها خودش را بروز نمیداد و با توجه به اینکه ما بیشتر روی دور موفقیت و پیروزی بودیم و کسی به دنبال این نبود که بگوید این پیروزی مال من است لذا خیلی حرف و نقدی وجود نداشت ما حتی در بعضی مقاطع وقتی ـ خدا رحمتش کند ـ شهید صیاد شیرازی اصرار داشت که تلفیق و ادغام را در رده دسته و نیرو و غیره انجام دهیم خیلی واقعاً با مشکل مواجه میشدیم، ایشان اصرار داشت و میگفت برای اینکه این وحدت و هماهنگی بین ارتش و سپاه در حد نهایت میتواند خودش را نشان دهد شما بیایید و مثلاً در حد دسته و تیم و غیره بیایید و نیروها را ادغام کنید که با مشکل مواجه می شدیم؛ مثلا بسیجی ما که مثلا نماز شب خوان بود و با آن ویژگیها و مشخصات فرهنگی میآمد در کنار یک سربازی که واقعاً خیلی تقیدی به نماز معمولی خودش را هم نداشت (نه اینکه بخواهم خدای نکرده تضعیف کنم) خیلی شرایط متفاوت بود لذا خیلی برای ما سخت بود اما چون شرایط پیروزی بود همه اینها قابل تحمل بود و در واقع تحمل میشد و خوب جلو میرفتیم اما به محض آنکه این عدم فتحها پیش آمد کم کم سرو صدا ها بلند شد که خوب این عدم فتحها دلیلش چه میباشد؛ اولین مسئلهای که مطرح شد و خوب نگران کننده بود
مسئلهای بود که از طرف شهید صیاد مطرح شد.
ایشان در یک جلسه خصوصی فرمودند که مشکل اصلی ما در عدم فتحها این است که ما وحدت فرماندهی نداریم و باید تکلیف فرماندهی روشن شود و نمیشود که به شکل مشترک فرماندهی کرد خوب این به هر حال یک نظریه بود و یک دیدگاه بود ایشان خیلی روی این موضوع اصرار داشتند و یک گام جلوتر هم گذاشتند و گفتند که چرا ما بسیج نداشته باشیم چرا بسیج را به ارتش نمیدهند اصلاً چرا سپاه باید متولی بسیج باشد چون آن موقع هنوز موضوع بسیج به سپاه اتصالش به سپاه یک اتصال سازمانی نبود. ایشان ادعا داشت که بسیج را چرا به ارتش نمیدهید، خود این مسائل باعث شد که یک مقدار نگرانیهایی پیدا شود در موضوع وحدت در فرماندهی جنگ و هم اینکه در واقع یک واکنشهایی را هم داشته باشد؛ یعنی وقتی دوستان و ارتشی این ادعاها و حرفها را میزدند طبیعی بود که از طرف فرماندهان ما هم در واقع بعضی از ناراحتیها و گلهها مطرح شود و این خود داشت میشد یک معضل. در همین دوره یک سال و هشت ماهی که از حد فاصل خرمشهر تا خیبر خیلی تلاش شد از طرف مسئولین نظام که این موضوع کنترل شود؛ بارها حضرت امام(ره) نماینده فرستادند، پیغام فرستادند در جلساتی که مرحوم صیاد و آقا محسن میرفتند. خدمتشان تأکید میکردند بر موضوع وحدت و رفاقت و برادری مقام معظم رهبری که در آن زمان در منسب ریاست جمهوری بودند خیلی تلاش کردند روی این مسئله. خود آقای هاشمی در موضع ریاست مجلس خیلی تلاش کردند. به هر حال خیلی تلاش شد چون واقعاً یک مسئله نگران کنندهای بود این موضوع.
در آخر هم به جاهای باریک کشیده شد یعنی هر چه تلاش شد که این موضوع نشود و به نوعی کنترل شود انجام نشد و در نهایت هم حضرت امام(ره) هم صلاح ندیدند این وضعیت با این شکل خطرناک آن هم در سطح عالیترین رده فرماندهی جنگ باید بمانند؛ لذا قبل از عملیات خیبر تصمیم گرفتند آقای هاشمی را به عنوان جانشین خودشان، فرمانده جنگ بکنند و ایشان را به منطقه فرستادند.
واقع هدفی که داشتم از این مقدمه، میخواستم عرض کنم که شرایط ما در جنگ از حد فاصل آزاد سازی خرمشهر تا عملیات خیبر شرایط خیلی سختی بود یعنی واقعاً همه اتفاقات آن دوره را اگر بررسی کنیم میبینیم واقعاً ما به بن بست رسیده بودیم یعنی از انتهای خرداد سال 61 تا اسفند سال 62 ما واقعاً در یک بن بست کامل بودیم. درست است که ما یک تعداد عملیاتهای محدودی داشتیم و موفقیتهایی را به دست آوردیم اما واقعاً در جنگ به بن بست رسیده بودیم؛ برای این که بتوانیم یک عملیات بزرگ سرنوشت ساز در حد فتحالمبین و بیتالمقدس انجام بدهیم، قادر نبودیم.
به مشکل برخوردیم و خود این بن بست داشت ما را از درون منهدم میکرد و این اختلافات نتیجه آن بن بست بود باید یک فکری میشد. این بن بست هم دلیل تغییر نگرش در ساختار دفاعی عراق صورت گرفته بود یعنی به هر حال منشأ این بن بست همین تغییر ساختار دفاعی عراق بود پس بنابراین یک کاری باید صورت میگرفت. یک اتفاقی باید میافتاد، که ما از این بن بست خارج میشدیم. و در آن شرایط همه کلافه بودند و هر جا را دست میگذاشتیم، میخواستیم برویم عملیات کنیم، نمیشد. یک اتفاقی میافتاد. مسألهای پیش میآمد. حتی بعضی جاها قبل از تصمیم گیری و قبل از ورود به مرحله عمل منصرف میشدیم؛ چون دشمن اینقدر آماده و هوشیار بود (دشمنی که در راستای مجموعه اقدامات پدافندی خودش یک کار دیگری هم کرده بود و آن هم سیستم اطلاعاتی خودش را به شدت بالا برده بود) یعنی دیگر برایمان واضح بود که همه حرکات ما، جابه جاییهای ما، تکان خوردنهای ما به وسیله ماهوارههای امریکایی و فرانسوی به ریز به گزارش داده میشد یعنی عکس ماهوارهای از همه حرکات ما آوردن دستگاهی به نام رازی و استقرارشان در پشت قوس پدافندی که تا عمق سه کیلومتر خطوط ما را یعنی حرکاتشان را در حدود زیادی ثبت میکرد و خیلی اقدامات دیگر نشان میداد که ما میبایست تغییری در روش خودمان برای اجرای آفند انجام دهیم در واقع آن تفکر قبلی ما با توجه به تغییر نگرش آنها در مسئله پدافندی ما هم باید روشمان تغییر میکرد در آفند. با یک شکل دیگر با یک روش دیگر باید هدایت میکردیم و این همه ما را کلافه کرده بود و مانده بودیم در این قضیه؛ تا اینکه یک روزی اتفاق سادهای افتاد. خیلی هم فکر نمیکردیم این اتفاق ساده یا این مسأله ما را به یک سمت جدیدی برای ورود عرصه جنگ میبرد.
آن اتفاق ساده این بود که یک روز آقا محسن ما را صدا کرد و گفت که این آقای علی هاشمی را پیدا کن بگو بیاید پیش من. ایشان آمد رفت پیش آقا محسن و یک جلسه خصوصی دو نفره گذاشتند و هیچ کس هم نمی دانست چه خبر است بعد علی هاشمی آمد بیرون و رفت. بعد از یک مدتی هم ما میدیدیم که آقا محسن فعالیتهایش تا حدودی مشکوک است یعنی یک دفعه میدیدیم که از قرارگاه غیبش میزد با یک ماشین معمولی میرفت مثلاً به جای چهار تا محافظ با یک محافظ میرفت ترددهایش ترددهایی بود که تا حدودی شکل عادی همیشگی را نداشت. این حرکتها در واقع کسی را مشکوک نکند. بعد از یک مدتی که شاید مدت کوتاهی هم بود ایشان ما را صدا کرد و ما شدیم رابط آقا محسن با علی هاشمی، ما آنجا متوجه شدیم که قضیه چیست آنجا ما متوجه شدیم که آقا محسن یک مأموریتی دادند به شهید علی هاشمی و به ایشان گفته بودند که شما یک مجموعه نیروهای اطلاعاتی را سازماندهی کنید؛ قالب یک قرارگاه اطلاعاتی بروید و جغرافیای هور را برای ما شناسایی کنید بدون اینکه حتی به علی هاشمی هم گفته باشند که اصلاً منظورش چیست چه قصدی دارد و هیچ کس نمیدانست.
تقریباً دوره زمانی خاص این مسئله شد که علی هاشمی فقط هور را شناسایی کند در یک مدت زمان نسبتاً کوتاه و قابل توجه بچههای بسیار خوبی که انصافاً هر کدامشان به اندازه یک لشکر و تیپ برای ما مؤثر و مفید بودند دور هم جمع شدند و توانستند در یک مدت زمان کوتاهی به لحاظ جغرافیایی یک تسلط خوبی به هور پیدا کنند. این آبراهها را بشناسند نی را بشناسند کهر را بشناسند و شناسایی خیلی خوبی را انجام دادند. وقتی که این مرحله به بخشهای پایانی خودش نزدیک میشد آقا محسن خیلی اصرار کردند که خودشان در دو سه تا شناسایی مشارکت کنند و بیاید و مستقیماً وارد هور بشوند و خیلی دوستان هم اصرار داشتند که ایشان خودش وارد نشود، ولی ایشان خیلی اصرار داشت ـ شاید هم حق داشت ـ چون واقعاً تصمیم مهمی را میخواست بگیرد و به طور قطع باید برای این تصمیم گیری ضرورت داشت که خودش بیاید در صحنه نبرد و از نزدیک شرایط را ببینده حتی ایشان خیلی اصرار داشت یک محوری را برویم شناسایی. ما خیلی تلاش کردیم ایشان را منصرف کنیم، قبول نکرد.
در نهایت من با ایشان رفتم آبراه. مثلاً ساعت 4 بعد از ظهر بود فکر کنم مثلاً تا 11 شب ما همینطور که جلو می رفتیم رسیدیم به سیه مندهای دشمن جایی که چراغانی بود و معلوم بود که محل تردد خودرو بود ما اصرار کردیم که آقا محسن این چراغانی و این خودرو و این دشمن دیگر جلوتر نرویم ضرورت نداریم برویم به هر حال ایشان را مجاب کردیم که از آنجا جلوتر نروند. خیلی اصرار کرد که خودش بیاید فضای هور و فضای زمین و جغرافیای آنجا را احساس کند و بشناسد. به هر حال مرحله اول کار با موفقیت تمام شد یعنی توانستیم که یک شناسایی خوبی از جغرافیای هور به دست بیاوریم و در واقع استقرار دشمن را در بیاوریم و بدانیم که دشمن با چه استعدادی در کجاها و در چه مواضعی مستقر است. خوشبختانه به دلیلی که در آن مقطع واقعاً صوت و کور بود؛ یعنی اصلاً جزء جبهه جنگ محسوب نمی شد به لحاظ وضعیتی که داشت و باتلاقی که بود اصلاً دشمن به آن هیچ توجهی نداشت و در مخیره دشمن هم اصلاً خطور نمیکرد که مثلاً یک روزی نیروهای اسلام بخواهند از این محور و از این مسیر و از این زمین باتلاقی بخواهند حمله کنند.
بنابراین بچههای شناسایی خیلی زود توانستند اهدافشان را که به آنها داده بودیم شناسایی کنند یعنی هر هدفی را که میدادیم میرفتند نصف روز یک روز، یک روز و نصف با توجه به این که عمق زیاد بود بعضی جاها 30 کیلومتر، 40 کیلومتر و شناساییها بعضاً طول میکشید میرفتند هر هدفی را که بهشان میدادیم شناسایی میکردند و میآمدند و اتفاقات عجیب و غریبی هم میافتاد. بچهها با یک اراده واقعاً الهی میرفتند به سمت سکوی افتخارات. یک خاطره هم تعریف میکنم. یک بار یکی از تیمهای شناسایی را فرستادیم در عمق که میروند سمت القرنه یک هدفی را شناسایی کنند و بیایند. آقا محسن یک هدفی را تعیین کرد و گفت اینها میروند سمت القرنه این را شناسایی کنند و بیایند. طبیعیاش این بود که بچهها بروند ظرف 48 ساعت شناسایی کنند و برگردند. بچهها رفتند و 48 ساعت گذشت و نیامدند. 72 ساعت گذشت نیامدند. خیلی نگران شدیم. آقا محسن خیلی شدید نگران شد یعنی احساس می کرد که تمام زحماتش دارد به هدر میرود و همه این تلاشی را که ایشان انجام داده بود که به نوعی جنگ را از بن بست رها کند. واقعاً در خطر افتاده بود خیلی احساس نگرانی میکرد. در آن مقطع ایشان تهران بود و من اهواز بودم مرتب به من زنگ میزد که چه شد من هم فشار میآوردم به علی هاشمی که چه شد؟ چند تا تیم شناسایی فرستادیم دنبال این دو نفر هر چه گشتند آثاری از آنها پیدا نکردند. خیلی ناراحت شدیم.