روزی روز گاری دراطراف کرمان گربه ای زندگی می کرد که بسیار تیز چنگال ومانند شیری می غرّید .شکم او مانند طبل وسینه اش ستبربود.روزی گربه به شرابخانه خود رفت تا موش ها را شکار کند که ناگهان صدای موشی را راشنید که از خوردن شراب سرمست شده بود ومی گفت این گربه کجاست تا او را بکشم.موش اصلا حواسش نبود که گربه جلوی رویش است.موش که حالا متوجّه شده بود دراسارت گربه است با خواهش والتماس گفت :ای شاه گربه سانان مرا ببخش.امّا گربه توجّهی نکردواورا خورد.فردای آن روز یکی ازغلامان گربه به خدمتش آمدودیدکه گربه ناراحت است.غلام گربه گفت:ای قربانتان گردم چه اتّفاقی افتاده که احوال شما پریشان است . گربه گفت :من دیگر توبه کرد کردم ونمی خواهم دیگر موش بخورم.این خبر به سرعت درشه موش ها پیچید.هفت موش کدخدا و دهقان به کرمان سفر کردندوبه نزد گربه رفتندو هدایایی برای او بردند.گربه با دیدن موش ها فهمید نقشه اش عملی شده.اودردل به خود گفت:من در این چند وقت بسیار گرسنگی کشیدم ولی امروز غذایم بسیار زیاد وفراوان است.سپس باجستی روی سر موش ها پرید وهمه را خوردوفقط دونفر جان سالم به در بردند.موش ها بعد از این فاجعه به نزد شاه خود رفتندوگفند :ای شاه موشان گربه همه ی ما رافریب داده وهمه ی مارا عزادار کرده .ماموش ها شکایت خودرا پیش شما آوردیم وازشما انتظار کمک داریم.شاه موش ها تصمیم گرفت انتقام خون موش های مظلوم را بگیردبنا براین لشگری 330000نفری که همه با تیر وکمان ونیزه وشمشیرمسلّح شده بودندرا آماده کرد.پس از آماده شدن سپاه یکی از وزرای موش گفت :به نظر من یک ایلچی را بفرستیم تا به گربه بگوید که یا تسلیم ما شودو یابرای جنگ آماده شود. به ای ترتیب موشی را به عنوان سفیر به کرمان فرستادند.موش به نزدگربه رفت رفت و پیام را رساندامّا گربه گفت: ای ایلچی برو به موش ها بگو من آماده ی جنگ هستم.گربه شاه به وزرا ی خود گفت :به تمام گربه ها دراصفهان ویزدو کرمان بگویید به ارتش بپیوندندوبه ای ترتیب ارتش مجهّز گربه ها هم آماده شدودو ارتش یک از راه کویر ودیگر ی از راه کوهستان به راه افتادند ودرفارس به هم رسیدند.دربیابان فارس دو سپاه آن قدر باهم جنگیدندکه نمی توان کشته شدگان راحساب کرد. گربه تصمیم گرفت که خودش به قلب سپاه موش ها حمله کند.گربه درحل جنگ بود که ناگهان از زین اسب به پایین افتاد.صدای اللّه اللّه در بین سپاه موش ها پیچید.موش ها گربه را دست و پا بسته به نزد شاه خود آوردندوشاه هم دستو ر اعدام اورا صادرکرد. گربه با دیدن شاه موشان به غرورش برخورد و طناب ها را باچنگ ودندان پاره کردوهر موشی که جلویش بودرا چنان به زمین می کوبید که می مردند به این ترتیب با فرار شاه موشان تاج وتخت شاه موشان از بین رفت.این قصه عبرتی شد برای آیندگان تا مانند آن موش های ساده فریب طمع کاران را نخورند.
هست این قصّه عجیب وغریب یادگارعبیدزاکانا
جان من پند گیر از این قصّه که شوی درزمانه شادانا
غرض از موش گربه بر خوا ندن مدّ عا فهم کن پسر جانا
جان من پند گیر از این قصّه قصّه ای از عبید زا کانا
پند گیر ند از این قصّه دانایان
که به سا د گی نخورند فریب طمع کاران