حضرت آیت الله العظمی مظاهری در نقل خاطرهای از استادشان آیت الله مرعشی نجفی میفرمایند:
«خدا رحمتش کند، درجاتش عالیست، عالیتر کند، مرحوم آیت الله مرعشی، من مکاسب پیش ایشان خواندم، هم کفایه خواندم، هم مکاسب... ایشان بنایشان این بود برای اینکه خسته نشوند، یک قصهای گاهی اوقات یا خیلی از اوقات در میان درس برای شاگردها میگفتند، و یکی از قصههایشان این بود که میگفتند:
پدر من از علمای نجف بوده یک شاگرد سنی داشت، این بالاخره میخواست برود کردستان و کرمانشاه، این با پدر من خداحافظی کرده علاقه به پدر من داشت، رفت، پدر من آمد ایران و رفت مشهد، و این عالم جلیلالقدر گفته بود در برگشت قافله ما غروب رسید کرمانشاه، من خیلی وحشت کردم که حالا چه میشود، آن وقت وضع کرمانشاه وضع کردستان روی قاعده شیعه و سنیگری خیلی بد بود، میگوید دیدم ناگهان اتفاقی آن شاگرد من پیدا شد، خیلی با من گرم گرفت و بالاخره با زور و رودربایستی من را برد خانه خیلی هم خدمت کرد به من
بعد آخر شب به من گفت: آقا ما یک جلسهای داریم شما بیاید برویم توی این جلسه، گفتم میآیم. میگوید مرا بردند توی آن جلسه، مرحوم آقا نجفی گفتند، پدرم میگفتند وقتی نشستم توی جلسه، دیدم این سبیل گُندهها، سبیل کشیدهها دارند میآیند، تعجب کردم، چه خبر است، یک وقت مَنقَلی پر از آتش که آتش زغالی که اَلُو داشت، اینرا هم آوردند، یک مجمع را هم آوردند گذاشتند روی این آتشها، روی این منقل.
میگوید من تعجب کردم، ترس هم منرا گرفته بود که اینها چه کار میخواهند بکنند، یکوقت دیدم یک جوانی زیر غُل و زنجیر، آقای نجفی میگفتند پدر من گفتند چون من همدانیها را میشناختم این قیافه، قیافه همدانی بود، بالاخره آوردندش زیر غُل و زنجیر، یک سفره چرمی هم پَهْن کردند، او را نشاندند روی سفره چرمی و یک کسی با یک ضربت گردن آنرا زد، آن مجمع که داغ بود گذاشتند روی گردن اینکه خون بیرون نیاید، غُل و زنجیرها را هم باز کردند این هی دست و پا میزد اینها هم قاه قاه میخندیدند، گفت من غش کردم.
بالاخره قضیه تمام شد و من در حال غش بودم، کمکم مَرا به هوش آوردند اما آن موقعی که نزدیک بود به هوش بیایم میدیدم با هم زمزمه دارند، این شیعه است اینرا هم بیایید دومیاش باشد، آن طلبه میگفت: نه بابا من درس پیش ایشان خواندم، این از آن سنیهای داغ است معلم من بوده، بالاخره من را نجات داد، آمدیم خانه، وقتی من حال آمدم، این طلبه به من گفت: آقا من سنی هستم، اما مُرید شما هستم، میدانید شما را خیلی دوست دارم، نمیخواستم ناراحتتان کنم، اما بُردم آنجا یک پیام بدهید به علمای نجف و پیام این، که شما عُمَرکُشون کنید ما هم اینجور میکنیم، ما رسممان است یک شیعه را یک جایی پیدا میکنیم زندانیاش میکنیم غُل و زنجیر میکنیم تا شب چهارشنبه، شب چهارشنبه همه ما جمع میشویم برای رضایت خدا، قربة الی الله اینرا میآوریم و این بلا را به سرش میآوریم که تو دیدی.»
حضرت امام باقر، علیهالسلام، مىفرمایند: بنده خدا روز قیامت محشور شود و (با این که در دنیا) دستش به خونى آلوده نشده (و خونى نریخته) به اندازه یک حجامت یا بیشتر خون به او بدهند و بگویند: این سهم تو است از خون فلان کس؟ عرض میکند: پروردگارا تو خود میدانی که همانا جان مرا گرفتى (و در آن حال) من خون کسى را نریخته بودم (و هیچ خونى به گردنم نبود؟) خداوند فرماید: آرى تو از فلانى روایتى چنین و چنان شنیدى و به ضرر او بازگو کردى، پس زبان به زبان به فلان جبار(و ستمکار) رسید و بدان روایت او را کشت، و این بهرهی تو از خون اوست. (اصول کافی، شیخ کلینی، ج4، ص77)