اتل متل یه دختر
اتل متل یه دختر ، غریب ودل شکسته
اتل متل یه دختر ، که تشنه بود وخسته
می خواست بگه بابا جون ، کی رفته آب بیاره؟
که دید بابای خوبش ، پیر شده وشکسته
گفت : بابا توی خیمه، بچه ها تشنشونه
بیا ببین باباجون، گرما چه بی امونه
تشنگی و بی آبی ،گرما هلاکمون کرد
عموی سقا کجاست؟ رفتش وترکمون کرد؟
گفت: بعضی از بچه ها ، لباسو بالا زدن
روی زمین نمناک، ازتشنه گی خوابیدن
بابا که حالا دیگه دست به کمر گرفته
گفت:سقای مهربون از اینجا پر گرفته
نگاهی کرد به دختر نگاهی غم گرفته
به خیمه عمو رفت با چشم نم گرفته
وارد خیمه که شد ، ستون خیمه خوابید
دخترک نازنین ، ازته دل آه کشید
فهمید چرا بابا جون،دست به کمر گرفته
فهمید چرا از چشماش ، شادی ها پر گرفته
بابا سواراسب شد ،می خواست بره به میدون
اون نازنین گریه کرد، می گفت نرو بابا جون
بابا سوار اسب و علی به روی دستش
یعنی تو لشکر کفر یه دونه مرد هستش