رژیم شاه مقصر اصلی کشتار دانشجویان در دانشگاه تهران را معاون دانشکده معرفی کرد که از ترس حوادث بدتر خواستار خروج دانشجویان از دانشگاه شده بود.
برای ما جوانهای نسل امروز، تصویر سربازان خشمگین در برابر جوان دانشجو، تصویری بسیار دور از ذهن است. ما نمیتوانیم فکرش را بکنیم که سربازی به حکم بالادست، با جوانی هم سن و سال خودش به زبان اسلحه سخن بگوید.
ما صبح به دانشگاه میآییم، سرکلاس میرویم، ظهر غذای سلف سرویس را میخوریم، بعدازظهر هم اگر فراغتی باشد، سینمایی و شب، مشقهایمان را مینویسیم؛ چه 16 آذر باشد و چه نباشد.
موضوع دغدغههای ما با دغدغههای دانشجویان آن سالها هم همان اندازه فاصله دارد که تصاویر ذهنیمان از سربازان اسلحه بهدست. نیت «این سه قطره خون»، شاید این بوده که خاکستر فراموشی را از ذهن ناعادل روزگار و ردپای گذر سالیان را از خاطره فراموشکار نسل ما بتکانند.
2 روز پس از کودتا، شاه فراری از رم برای مردم پیام میفرستد که «سرلشکر زاهدی در ترمیم خرابیها و اصلاحات لازم سریعا اقدام خواهد کرد» و وعده میکند که «یک زندگی دموکراسی برای قاطبه ملت فراهم خواهد کرد».
شاه بلافاصله از فرار مفتضحانهاش – که سفیر آمریکا آن را «هجرت عارفانه» خوانده برمیگردد تا وعدهاش را عملی کند؛ چنانچه در اولین دیدارش با سفیر آمریکا ملاقات میکند و میگوید: «من تاج و تختم را از برکت خداوند، ملتم، ارتشم و شما دارم» و در جواب سفیر – که از مصدق و فاطمی میپرسد- برآشفته فریاد میکشد: «دکتر فاطمی را اعدام میکنم».
زاهدی پیر اما از شاه جوان مکارتر است. او میداند که نباید علنا با نهضت ملی مخالفت کرد؛ پس در اولین مصاحبه مطبوعاتیاش از مصدق و کاشانی به نیکی یاد میکند و وعده میدهد که «قیام ملت ایران برای گرفتن حقوق خود در نفت جنوب محترم است و دولت بر اجرای قانون ملیکردن نفت پافشاری دارد».
در سرمقالههای سفارشی – که مستقیماً از دفتر نخستوزیری به مطبوعات میآید – هم نوشته میشود: «چیزی عوض نشده است. به علت اشتباه مصدق در میداندادن به کمونیستها، مملکت در خطر بود. مصدق را مردم سرنگون کردند و یکی از وزیران سابق او را برکار گذاشتند تا با آرامی و متانت قانون ملیکردن نفت را اجرا کند و مملکت را از قحطی و بیکاری و کمونیسم نجات دهد».
برای ما جوانهای نسل امروز، تصویر سربازان خشمگین در برابر جوان دانشجو، تصویری بسیار دور از ذهن است. ما نمیتوانیم فکرش را بکنیم که سربازی به حکم بالادست، با جوانی هم سن و سال خودش به زبان اسلحه سخن بگوید.
قرار است همهچیز در خطر کمونیستها خلاصه شود. وزرای مصدق همگی احترام و تکریم میشوند و هرکدامشان که دوست داشته باشند، حتی پست و سمتی هم میگیرند؛ تنها با فاطمی – که علیه شاه و سفیر آمریکا سخن گفته – قرار نیست مدارا شود. هر روز اخباری از دستگیری تودهایها منتشر میشود و سقف «حظیرة القدس» - مرکز اجتماع بهائیان – کلنگ میخورد.
در همین روزها زاهدی به اتفاق جماعتی از خبرنگاران و عکاسان به خانه آیتالله کاشانی هجوم میبرد. کنار او مینشیند و تملق میگوید؛ یکریز و مدام. عکاسان عکس میگیرند و فرداروز در جراید چاپ میکنند اما آیتالله پیر با این بازیها آشناست.
یک هفته بعد اعلامیهای به امضای سید ابوالقاسم کاشانی در سراسر تهران و بعد در شهرهای دیگر پخش میشود؛ «ای مردم مسلمان ایران! نباید فرصت بدهیم که باز استعمار بساطش را در این مملکت پهن کند و بازهم همان سیهروزگاریها تجدید شود؛ نگذارید، خاموش ننشینید. اگر دهان مرا هم دوختند شما از جانب خودتان و از جانب این بنده حقیر فریاد بکشید».
نقاب دولت کودتا خیلی زود میافتد. بازاریان تهران اعتراض میکنند اما تظاهراتشان سرکوب میشود؛ جمع کثیری به زندان میروند و سقف بازار کلنگ میخورد.
دولت اطلاعیه میدهد که مصدق دیونی معادل 18میلیارد ریال برای ایران باقی گذاشته است.
2 شبکه وابسته به حزب توده کشف و متلاشی میشوند. سیدحسن امامی – امام جمعه درباری– دعا به جان آریامهر را که «مملکت را از شر کمونیستهای بیدین نجات دادند» فراموش نمیکند.
در روزهای پایانی تابستان سرد 32، وقتی زاهدی اعلام میکند «مصدق در 2 مورد محاکمه خواهد شد؛ یکی بهخاطر عملیات خلافی که در زمان نخستوزیری مرتکب شده است و دیگری به اتهام توطئه برضد حکومت قانونی و رژیم مملکت»، تظاهراتهای پراکنده مردم به نیروهای دولت کودتا فرصتی دوباره میدهد تا به ضرب باتون و سرنیزه، وعده «یک زندگی دموکراتیک» شاه را به ملت یادآوری کنند.
هشتم مهرماه، سخنگوی دولت خبر میدهد: «دولت فعلی مصمم است باتوجه به قانون ملیشدن صنعت نفت و دقت در قوانین موضوعه مملکتی، به هر وسیله که شده است نفت ایران را به بازارهای جهانی بفرستد». و 20 روز بعد آنتونی ایدن – وزیر خارجه انگلیس – اینطور جواب میدهد: «انگلستان بار دیگر دست دوستی به سوی ایران دراز میکند و برای تجدید مناسبات سیاسی، همه نوع آمادگی دارد».
مردم، بهت زده و حیران خبرها را میشنوند و دلشان برای خیلی چیزها میسوزد. حکومت نظامی در سرتاسر خوزستان، فارس، اصفهان و گیلان برای 3 ماه دیگر تمدید میشود و نهضت مقاومت ملی کمکم فعالیت زیرزمینیاش را آغاز میکند.
روابط ایران و آمریکا به سرعت گسترش مییابد و در 17 آبان، محاکمه جادویی مصدق آغاز میشود. ایران، خاموش نگاه میکند. شاه در مقابل مصدق یکی از بدنامترین جلادهایش را نشانده است؛ تیمسار آزموده را؛ یکی از بدنامترین روبهروی یکی از خوشنامترین. آزموده، رگهای گردن قوی میکند، چشم میدراند و عربده میکشد و مصدق، پیرانه میخندد و فقط از دادگاه اجازه میگیرد تا دفاعیاتاش را به خرج خودش چاپ کند؛ به یادگار برای آیندگان.
اعلامیه تازه آیتالله کاشانی چاپ و پخش میشود. او «به همه چیز این مملکت» اعتراض دارد.
بازار تهران تعطیل میشود. تظاهرات جز کشتهشدن 2نفر، مجروحشدن عدهای کثیر و تبعید چند نفر از تجار سرشناس به جزیره خارک، حاصلی ندارد.
وضع تبریز هم بهتر از این نیست؛ یکروزه کف خیابانهای اصلی شهر به رنگ خون میشود.
سوم آذرماه، دنیس رایت – کاردار سفارت انگلیس– بیسروصدا وارد تهران میشود.
اعلام میشود که ریچارد نیکسون – معاونرئیسجمهوری آمریکا – از طرف آیزنهاور به ایران میآید تا آنچه را که آیزنهاور «نتایج پیروزی سیاسی امیدبخشی که در ایران نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و آزادی شده» میخواند، مشاهده کند.
و بالاخره در چهاردهم آذر، بیانیه مشترک ایران و انگلیس منتشر میشود. 2 دولت ضمن وعده آنکه به زودی سفیر کبیرهایشان به کشورهای دیگر اعزام شوند، اعلام میکنند که «در نزدیکترین موقعی که مورد توافق طرفین باشد»، درباره «حل اختلاف مربوط به نفت» مذاکره خواهند کرد.
شامگاه، آیتالله کاشانی که تازه از حبس درآمده، مصاحبه مطبوعاتی برپا میکند؛ «من با قاطعیت اعلام میکنم که ملت شریف ایران هرگز تن به این ذلت نمیدهند و آن روز که دولت ایران اعلام تجدید رابطه با انگلیس را بکند، روز عزای ملی است و مردم باید نوار سیاه بر سینههایشان نصب کنند».
دوشنبه 16 آذر 32، در دانشگاه تهران دانشجویانی که نوار مشکی به بازو بسته و آمدهاند تا مثل 2 روز گذشته تظاهرات راه بیندازند، با محاصره دانشگاه از سوی نظامیان روبهرو میشوند.
آنها نمیدانند که شاه به نیروهایش دستور داده است که «این بیسروپاها را درست و حسابی ادب کنید». آنها نمیدانند که شاه به وزیر دربارش -اسدالله علم – گفته است «نمیدانم چرا در این دانشگاهها خرابکار از همهجا بیشتر است؟». آنها خیلی چیزهای دیگر را هم نمیدانند؛ آنها فقط میدانند که در چنین وضعیتی نباید سروصدا کرد، پس با آرامش و احتیاط سر کلاس میروند. سربازها که خودشان را «دسته جانباز» میخوانند، همچنان در محوطه دانشگاه میگردند.
کلاسهای ساعت اول تمام میشود. نظامیها که دیگر حوصلهشان تمام شده، به داخل دانشکدههای داروسازی، علوم و حقوق هجوم میبرند. دستگیرشدگان را به جلوی دانشگاه هنر میبرند و آنجا بازجویی میکنند؛ میخواهند بدانند چه کسی در روزهای قبل شعار داده. بین بازداشتشدگان چند نفری از استادان دانشگاه هم هستند که به جای دانشجو بازداشت شدهاند.
زنگ ساعت دوم کلاسها میخورد. دانشجویان سر کلاس میروند اما در یکی از کلاسهای درس دانشکده فنی اتفاق عجیبی میافتد. دکتر شمس ملکآرا دارد نقشهبرداری درس میدهد که در کوبیده میشود. مستخدم دانشکده هراسان وارد میشود و چیزی در گوش استاد میگوید. دکتر ملکآرا میگوید :«نه، نمیشود.
بگویید پیش رئیس دانشکده بروند». مستخدم میرود و اینبار با سربازی مسلسلبهدست برمیگردد. دخترها که ردیف اول نشستهاند، جیغ میکشند و به آخر کلاس میدوند. سرباز 2 نفر از دانشجوها را نشان میدهد و تهدیدشان میکند که همراهش بروند.
مدام میگوید؛ «به ما میخندید، هان؟». دکتر ملکآرا سریع به دفتر مهندس خلیلی – رئیس دانشکده - میرود تا ماجرا را اطلاع بدهد. مهندس خلیلی و معاونش – دکتر عابدی – تصمیم میگیرند زنگ تعطیلی کلاسها را بزنند و از دانشجوها بخواهند که سریعتر دانشگاه را ترک کنند. زنگ تعطیلی کلاسها به جای 12همیشگی، ساعت 10:15 میخورد.
دانشجوهای حیرتکرده از کلاسها به کریدور ورودی میآیند که با هجوم سربازها از در اصلی روبهرو میشوند. دانشجوها به سمت راهروهای جنوبی فرار میکنند. از آن طرف هم دستهای سرباز میآید. دانشجوها نمیدانند چه کار کنند.
یکی صدا میزند «دست نظامیان از دانشگاه کوتاه!» و سربازها انگار که منتظر همین بودهاند، به طرف دانشجوها شلیک میکنند؛ آنطور که دکتر عابدی تعریف میکند، تا سالها بعد، جای 68 گلوله بر دیوارهای دانشکده باقی میماند. مصطفی چمران هم میگوید که خودش را درون کلاسی پرت کرده وگرنه او هم در کنار رفیقش – احمد قندچی – تیر میخورده.
صدای گلولهها که نشست، کمکم صدای ناله مجروحان بلند شد. تعداد مجروحان را خود رژیم شاه 65 نفر اعلام کرد. مصطفی چمران تعریف میکند که گلولهها رادیاتورهای شوفاژ کریدور اصلی را ترکانده بودند و اصلیترین تصویری که از آن روز در یادش مانده، صدای بههمآمیخته ناله مجروحان و شرشر آب بوده. این وضعیت تا 2 ساعت ادامه داشت. 2 ساعت بعد سربازها رفتند و مجروحان و کشتهشدگان را هم با خودشان بردند.
هنوز کسی نمیدانست چند نفر کشته شدهاند. مصطفی چمران تعریف میکند آنها قایم شده بودند و تا غروب جرأت نکردند بیرون بروند. غروب هم با عوضکردن لباسهایشان با لباس باغبانها و کارگرهای دانشگاه از آنجا بیرون رفتند.
خبر کشتهشدن دانشجوها به سرعت در شهر پیچید. دولت، شبانه روزنامههایی که این خبر را در صفحاتشان منتشر کرده بودند، از چاپخانه بیرون کشید. روز 17 آذر، فقط روزنامه «اطلاعات» منتشر شد که آن هم گزارشاش از حوادث دانشگاه اینطور بود که گروهی از دانشجویان وابسته به حزب توده قصد جنجال در دانشگاه را داشتهاند و سربازان بنا به خواهش رئیس دانشگاه، به آنجا میروند و با حمله دانشجوها که میخواستهاند سلاحهایشان را بگیرند، مواجه میشوند.
3 دانشجوی شهید – قندچی، بزرگنیا و شریعترضوی – را خود دولت مخفیانه دفن کرد. نمایندهای از دربار به خانوادههای آنها اطلاع داد که شاه به جبران خون فرزندانشان 200 هزار تومان به آنها پرداخت میکند، مشروط بر آنکه هیچ برنامه ختمی برای فرزندانشان نگیرند. خانوادهها قبول نکردند.
19 آذر – سوم شهدای دانشگاه – درحالی که دانشجوها برای رفتن به سر خاک رفقایشان در امامزاده عبدالله با مأموران نظامی مواجه بودند، نیکسون بیسروصدا به دانشکده حقوق دانشگاه تهران رفت و در همان دانشگاهی که هنوز خون دانشجویان از در و دیوارش پاک نشده بود، دکترای افتخاری حقوق گرفت. دانشجوها تا چهلم شهدا اعتصاب کردند و سر کلاسهایشان نرفتند.
رئیس دانشکده فنی – مهندس عبدالحسین خلیلی- که از طرفداران شاه بود ، بعد از این ماجرا شد ضدرژیم. او تا آخر عمرش، دیگر از کریدور اصلی دانشکده فنی رد نشد.
چهرههای اصلی آذر خونین دانشگاه، 3 یار دبستانی بودند که بدون اینکه با هم رفاقت ویژهای داشته باشند، یک ماه پیش از حادثه با هم عکسی دستهجمعی انداخته بودند.
مصطفی بزرگنیا، در آن روزها 19ساله بود و دانشجوی سال اول. او کوچکترین شهید بود؛ از اراک آمده بود و کمتر کسی میشناختش و برای همین، جسدش خیلی دیر شناسایی شد. احمد قندچی - 20ساله - اهل خانیآباد تهران بود و رفیق مصطفی چمران و بچه شلوغ دانشکده. قندچی هم به خاطر اینکه از زمان گلوله خوردن تا شهادتش فاصلهای طولانی بود و بیشتر دانشجویان حاضر در صحنه، نالههایش را شنیدند معروف شد و هم به خاطر اینکه خانوادهاش در مراسم هفتم و چهلم شهدا، بیشتر از بقیه فعال بودند.
مهدی شریعت رضوی، دیگر شهید این روز، از مشهد آمده بود. 22 سال داشت و چون یک سالی را قبلا در دانشسرای عالی تربیت دبیر درس خوانده بود، تازه سال دوم مکانیک را میگذراند. برادر او، غلامرضا شریعت رضوی آن موقع دانشجوی پزشکی همین دانشگاه بود. او در کتاب خاطرات خود با نام «خاطرات یک پزشک عوضی»، شرح تأثربرانگیزی آورده است از اینکه چطور خود را به بیمارستان شماره2 ارتش رسانده و در کسوت یک پزشک موفق شده از سد سربازان بگذرد و به داخل بیمارستان برود و آنجا از همکارانش سراغ برادرش را بگیرد.
آنطور که در گزارش پزشکی قانونی از این حادثه آمده، مصطفی بزرگنیا گلوله خورده بود؛ گلوله قلبش را پاره کرده و بازوی راستش را خرد کرده بود. قندچی به شکمش گلوله خورده بود و اگر به موقع به بیمارستان میرسید، زنده میماند. شریعت رضوی اما به خاطر زخم سرنیزهای که رگهای رانش را پاره کرده بود، شهید شد. از همین گزارش معلوم است که سربازها تعمدا این 3 تن را هدف قرار داده بودند.این 3 یار، حالا در گورستان امامزاده عبدالله در کنار هم و در پای عکسهایی که آنها را در جوانی ابدی نشان میدهد، هستند.
مصطفی چمران (1360 – 1310): سردار و دانشمند معروف، یکی از حاضران در ماجرای 16آذر 1332 بوده است. گزارشی که او از این ماجرا ارائه کرد و برای اولین بار در کنگره 1963 دانشجویان ایرانی شاغل به تحصیل در آمریکا و اروپا ارائه داد، معروفترین روایت از این واقعه است؛ طوری که حتی اشتباهات موجود در آن متن (مثلا ذکر اینکه نیکسون فردای واقعه به ایران آمد، در حالی که نیکسون 18آذر به تهران رسید) هم بعد از آن مدام تکرار شده است.
علی شریعتی (1356 – 1312): اگر چمران در خارج کشور نگذاشت ماجرا فراموش شود، دکتر شریعتی این کار را داخل کشور به عهده گرفت و به رغم ممنوعیت سخن گفتن از این واقعه، بارها در سخنرانیهایش به ماجرا اشاره کرد. شریعتی داماد خانواده شریعت رضوی هم بود و اصلا آشنایی او با همسرش هم به خاطر همین فامیلی بود. دستنویس معروفی از دکتر شریعتی هست که نوشته رسالت او زنده نگه داشتن «این سه آتش اهورایی» در سینهاش است.
عباس شیبانی (متولد 1310): روزی که دانشگاه به خون کشیده شد، عضو فعلی شورای شهر تهران دانشجوی دانشکده پزشکی بود. او از سر و صدای درگیری به سمت دانشکده فنی آمد و ماجرا را از پشت سد سربازان به چشم دید. دکتر شیبانی در آن موقع با چمران و قندچی، عضو شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه بودند و جلسات انجمن اسلامی در مقبره خانوادگی آنها برگزار میشد. مراسم چهلم پرشور شهدای دانشگاه را هم او ترتیب داد.
رحیم عابدی (متولد 1293): معاون وقت دانشکده فنی، استاد شیمی و پتروشیمی بود. در آن روز، او بود که پیشنهاد داد زنگ دوم دانشکده بیموقع زده شود تا دانشجوها زودتر محوطه را ترک کنند و همین، دلیلی بود که رژیم بعدها او را مقصر واقعه معرفی کند. رژیم میگفت اگر دکتر عابدی زنگ دانشکده را نمیزد، درگیری نمیشد. عابدی سال بعد با 11استاد دیگر به دلیل امضای نامه سرگشاده اعتراض به کنسرسیوم نفتی از دانشگاه اخراج شد و بعدها، اولین رئیس شرکت ملی پتروشیمی بعد از انقلاب شد.
تیمور بختیار (1349 – 1293): این سرهنگ خشن – که مصدق او را به کرمانشاه فرستاده بود تا از دستش در امان بماند – فرمانده سربازان حملهکننده به دانشگاه بود. قرار بود او در کودتای 28 مرداد، در صورت نیاز، فرماندهی شاخه نظامی را به عهده بگیرد که نیاز پیش نیامد؛ در عوض فرمانداری نظامی تهران را به او دادند. بختیار در این سمت، دکتر فاطمی و نواب صفوی را دستگیر و اعدام کرد و به دانشگاه تهران حمله برد و در عوض شاه به او ریاست ساواک را داد.
ریچارد نیکسون (1994 - 1913): مردی که 3 دانشجو در پایش قربانی شدند، سیوهفتمین رئیسجمهور آمریکا و متقلبترین آنهاست. البته او زمانی که به ایران آمد، هنوز معاون اول دوایت آیزنهاور بود. سفر او به ایران، بخشی از یک سفر 2 هفتهای به آفریقا و آسیا بود.
نیکسون 18آذر به ایران آمد و 3 روز در تهران ماند. در این 3 روز شاه سعی کرد تا هر نوع خوشخدمتی برای این نماینده بلندپایه دولت آمریکا انجام دهد؛ از اعطای دکترای افتخاری حقوق تا تقدیم 2هزار متر زمینی که بعدا شد سفارت آمریکا و لانه جاسوسی.
در این سفر، نیکسون به جای مذاکره مستقیم بر سر نفت – که انگلیس مانع آن بود – کلک زد و وامی 45میلیون دلاری به ایران داد. برای «بهبود اوضاع روستایی، برخوردار کردن روستاییان از حداکثر اطلاعات، تهیه گفتارهای رادیویی برای پیشرفت این برنامه و تامین فیلمهای نافع به توسعه و فرهنگ اجتماعی»؛ همین وام، بهانهای شد برای حضور آمریکا در ایران.