ازاین هفته دربخش کودک شاهد جدیدترین آثارداستانی من خواهیدبود امیدورارم موردتوجه کودکان عزیز واقع شود.این هم اولین قسمت قصه دوست باوفاوکلاغ ناقلا:
دریک روز هزار رنگ پاییزی وقتی زنگ تفریح به صدا درآمددانش آموزان هلهله کنان ازکلاس بیرون آمدند.
درحیاط هرکس مشغول کاری شد.عدّه ای بازی می کردند
وعدّه ای باهم درس می خواندند.سعیدوصادق درگوشه ای
ازحیاط ایستاده بودندوازگرمای آفتاب پاییزی لذت می بردند.
صادق به برگهای رنگارنگی که برروی زمین ریخته بودند نگاه
می کردوصدای خش خش شکستن آن هارازیرپای خود
می شنید. بعدازمدّتی روبه سعیدکردوگفت:
بیاتا زنگ نخورده بریم آب بخوریم.
سعیدنگاهی به ساعتش کردوگفت:عجله نکن هنوزوقت داریم.
دِرَخشش ساعت زیبای سعیدچشمان صادق راخیره کرد.
ازسعید پرسید:سعیدساعت جدیدخریده ای؟
سعیدگفت:پدرم این ساعت رابرای هدیه ی تولّدم خریده
است.ساعت قبلی رابه پسر بی بی دادم.